رمان در حسرت آغوش تو3

در حسرت آغوش تو3


رز های قرمزی که در دستم بودند را محکم فشار دادم . فرو رفتن خار آنها را در دستم احساس کردم . صدای قدم هایم سکوت گورستان را در هم می شکست . صدای کلاغی بلند شد . با نفرت نگاهی به سمتش انداختم . حالم ازش بهم میخورد . حالم از تمام دنیا بهم میخورد . کاش می تونستم یه چیزی رو خرد و خاکشیر ، کنم اونجوری شاید آروم تر می شدم . کنار سنگ قبر مادرم متوقف شدم . تمام دنیایی که منو درک میکرد تو این سنگ قبر خلاصه میشد . تنها جایی که می تونستم با خیال راحت احساساتمو بگم و نگران سرزنش شدن نباشم . کنار سنگ روی زمین نشستم و گلها رو کنارم گذاشتم . روی سنگ دست کشیدم زیر لب گفتم : « سلام مامان . » چقدر سنگ سرد بود . « اون زیر سردت نیست ؟ » گلابی را که خریده بودم از کیفم بیرون آوردم روی سنگ ریختم و با دستم آن را شستشو دادم . وقتی کارم تمام شد به سنگ خیره شدم . سنگ زیر شعاع کم جونی از نور که از لابه لای شاخه های درخت به اون می تابید می درخشید . بوی گلاب فضا رو پر کرده بود . گل ها رو دونه دونه پرپر کردم و روی سنگ ریختم . قطره اشکی راه خود را روی گونه ام باز کرد . سعی نکردم جلوشو بگیرم به اندازه ی کافی تو چند روز گذشته خودم رو کنترل کرده بودم . اینجا دیگه لازم نبود نقش بازی کنم . گلبرگی را برداشتم و همان طور که با آن بازی می کردم . گفتم : « مامان چند روزه که دارم با خودم کلنجار میرم تا بیام اینجا ، راستشو بخوای خجالت می کشیدم بیام آخه میدونم تو از همه چی خبر داری . خیلی خوشحالم که تو در موردم قضاوت نمی کنی !.....میدونی مامان من اصلا نمی دونستم اون خواستگار پریساست ! وقتی فهمیدم دلم می خواست بمیرم ای کاش میشد که زمان به عقب برگرده و من هیچ وقت نرم خونه نسرین که بعدش اونو ببینم ... می خوام یه اعترافی پیشت بکنم .اگه اون دختری غیر از پریسا رو دوست داشت بازم سعی خودم رو میکردم که بدستش بیارم ولی اون دختر پریساست و این موضوع دست و پای منو میبنده . نمی خوام خواهرم به خاطر من و احساسم دلش بشکنه ! تنها موضوعی که خیلی خیلی اذیتم میکنه اینه که باید دائم دروغ بگم . به خودم... به بقیه . من همش به خودم میگم که از اون متنفرم ولی حقیقت اینه که من هر لحظه عاشق تر میشم و دوری از اون برام سخت تر میشه ! شاید لازم باشه که زودتر از این جا برم تا یه وقت احساسم کنترل منو تو دست نگیره ! خیلی سخته !.... باید از این به بعد اونو به عنوان شوهر خواهرم ببینم . شاید یه روز از حسادت و غصه دق کنم ... بی بی هم خیلی رو اعصابه .. ببخشید میدونم از این که این جوری در مورد بی بی حرف بزنم عصبی میشی ولی خودت که میبینی چطوری منو زیر ذره بین گرفته ! فکر کنم نتونستم بی بی رو گول بزنم . اون منو خیلی خوب میشناسه ! باید فکرشو منحرف کنم . »
یه ساعت دیگه به درد و دل کردن ادامه دادم و بعد به خونه برگشتم . برای این که به کسی برخورد نکنم سریع راه اتاقم رو در پیش گرفتم ولی مثل این که بی بی از من زرنگ تر بود چون تو اتاقم انتظار منو می کشید . همین که بی بی رو دیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا یکم دیرتر به خونه برنگشتم . بی بی روی تختم نشسته بود و به من خیره شده بود . لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : « سلام بی بی »
« کجا بودی ؟ »
« از قدیم گفتن جواب سلام واجبه ! »
« پرسیدم کجا بودی ؟ » خدا به دادم برسه مثل این که بی بی اصلا اعصاب نداره !
« رفته بودم پیش مامان »
« چرا ؟! » یعنی چی ؟؟! داشت با اعصابم بازی میکرد . لحنم ناخواسته کمی تند شد .
« منظورت چیه بی بی ؟ برای این که برم سر خاک مادرم باید برات دلیل بیارم ؟! چرا این سوال مسخره رو ازم میپرسی ؟ می خوای به چی برسی ؟ »
« البته که باید دلیل بیاری ! تو خیلی کم میری اون جا . باید حتما یه اتفاقی افتاده باشه که تو صبح زود بلند میشی میری سر خاک ! »
سرم را با کلافگی تکان دادم !
« دلیل خاصی نداره ، دلم براش تنگ شده بود . »
« ببین شاید تونسته باشی بقیه رو با اون بهونه مسخره ات فریب بدی اما نمی تونی منو رنگ کنی » خنده ای عصبی ناخواسته از اعماق وجودم بلند شد .
« بی بی من اصلا منظورتو نمی فهمم ! »
بی بی با عصبانیت به بازویم چنگ انداخت و با صدای لرزانی گفت : « خیلیم خوب می فهمی ! من میدونم تو دلت چی میگذره ! من تو رو بزرگ کردم و خوب میشناسمت ! تو هیچ وقت واسه ازدواج خواهرت انقدر ناراحت نمیشدی که بخوای گریه کنی ! »
بازویم را از دست او بیرون کشیدم و گفتم : « بی بی انقدر واسه خودت فکر و خیال اضافه نکن . »
« تو اون پسرو دوست داری ؟!»
مطمئن بودم که رنگ پریده برای همین پشتم را به بی بی کردم و گفتم : « بی بی این بحثو تموم کن . همش مزخرفه ! »
روبه رویم ایستاد و گفت : « تو اونو دوست داری... کاملا مشخصه ! »
سرم را با دو دستم گرفتم وتقریبا جیغ زدم : « بی بی بس کن .همین الان از اتاقم برو بیرون ....دیگه نمی خوام ببینمت »
گریه ام گرفته بود . بی بی چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد از اتاق رفت بیرون و من مثل یه آوار فرو ریختم .
خودم رو تو اتاقم انداختم و درو تا اونجا که می تونستم محکم به هم کوبیدم . مطمئن بودم صدای کوبیده شدن درو هیچ کس نمی شنوه . با اون سر و صدایی که پایین راه انداخته بودند صدای هم دیگه رو هم به زور میشنیدند چه برسه به صدای در . آخه امشب ،شب بله برون پریسا بود . بدترین شب زندگی من .... چقدر از خودم متنفر بودم ... واسه امشب کلی به خودم رسیده بودم می خواستم تا اون جا که میشد عالی به نظر برسم . نمی خواستم ظاهر یه شکست خورده رو داشته باشم . تنها چیزی که برام مونده بود همین غرور لعنتیم بود که حاضر نبودم اونو به هیچ وجه از دست بدم . امشب وقتی که کیارش انگشتر رو تو انگشت پریسا کرده بود به معنای واقعی خرد شدن پی برده بودم . دستم به سمت یقه لباسم رفت تا اونو یه کم باز کنم . احساس خفگی داشتم . چرا امشب تموم نمیشه ؟ ... خب فرض کنیم امشب تموم شد فردا چی ؟! مطمئنم از فردا رفت و آمد کیارش به خونه ما شروع میشه . اون موقع رو چی کار کنم ؟ نمیتونم مدام خودمو تو اتاقم حبس کنم ! باید یه فکری کنم . تقه ای به در اتاقم خورد و باعث شد از جا بپرم ! بی بی اومد تو اتاق و گفت :
« چرا اومدی بالا ؟ »
سرم رو انداختم پایین و گفتم : « یه چیزی می خواستم برای همین اومدم بالا . »
هنوز هم با بی بی سرسنگین بودم . تو چند روز گذشته تمام سعیمو کرده بودم که با بی بی روبه رو نشم نمی خواستم دوباره بهش توهین کنم ! بی بی نگاهش را ازم برنمی داشت . چرا رو اعصابم رژه نظامی میرفت ؟
«چیزی می خوای بی بی ؟ »
نزدیکم شد و دستم را در دستش گرفت . خیلی ازش ناراحت بودم اما نمیتونستم مهربونیشو ندیده بگیرم . تشنه محبتش بودم برای همین وقتی خواست بغلم کنه مقاومت نکردم . خودم رو تا اونجا که میتونستم تو بغلش جا کردم . گونه ام را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد :
« گل من ، منو ببخش این چند روز خیلی ناراحتت کردم . باور کن اصلا قصدم این نبود . خیلی دلم می خواست می تونستی بهم اعتماد کنی و راز دلتو بهم بگی ! اما مثل این که تو منو محرم خودت نمی دونی ! دیگه اصراری ندارم که غصه هاتو بهم بگی هر موقع خودت خواستی باهام حرف بزن . » همون طور که سرم روی دوشش بود لبخند زدم . منو ببخش بی بی میدونم وقتی پیشت درد و دل کنم رنگ نگاهت عوض میشه و با ترحم بهم نگاه میکنی . منم از ترحم متنفرم . پس چیزی نمیگم . « بی بی من تو رو نامحرم نمی دونم ! فقط چیزی وجود نداره که بخوام راجع بهش حرف بزنم ! »
« باشه ، بازم دروغ بگو ! ولی مطمئنم یه روز میای پیشم و همه چیز رو بهم میگی ! »
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم :« بی بی بازم داری خیال پردازی میکنیا ! »
« باشه حرف ، حرف تو !دیگه بیا بریم پایین ! »
« بریم »
دست تو دست بی بی پایین رفتم . از دیدن کیارش که به زور پریسا رو بلند میکرد تا باهاش برقصه آتیش گرفتم ! خدایا این عذاب کی تموم میشه ؟! آخر سر پریسا با ناز از روی مبل بلند شد و دستاش رو دور گردن کیارش حلقه کرد و خودش رو به کیارش چسبوند کیارش هم دستش رو دور کمر پریسا حلقه کرد و از ته دل خندید . کاش میتونستم برای یه لحظه هم که شده تو آغوش کیارش باشم و سرم رو روی شونه های پهنش بذارم . صدای بی بی که من را خطاب قرار داده بود حواسم را پرت کرد : « پانته آ میشه انقدر ناخن هاتو تو دستم فرو نکنی ؟! پوستشو کندی »
سریع دستش رو ول کردم و گفتم : « امم ... بی بی من .... »
« می دونم .... نمی خواد برام توضیح بدی . »
سرم رو پایین انداختم ، گندی که زده بودم قابل توجیه نبود . بهتر بود خفه شم و سعی نکنم توضیحی برای رفتارم بدم !
اون شب مثل یه مرده متحرک بودم . هیچی از دور و برم نمی فهمیدم . تمام وقت به فکر خلوت اتاقم بودم که بی صبرانه انتظار منو می کشید .
---------------------------------------

شب بود و آسمون صاف ِ صاف . یه تیکه ابرم توش پیدا نمیشد . ستاره ها دور ماه جمع شده بودند به قصه شبی که میگفت گوش میدادند . منم تو تراس اتاقم روی صندلی گهواره ای مورد علاقه ام لم داده بودم و به آسمون خیره شده بودم . آسمون با ماه و ستاره های دلفریبش همیشه برام جذابیت خاصی داشت .از تماشا کردنشون لذت میبردم . شعر فروغ ناخواسته تو ذهنم نشست :

آسمان، همچو صفحه ی دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
لعنتی!!! این شعر انگار به حال من گفته شده . به خاطر کیارش نمی تونستم شبا بخوابم . اگرم می خوابیدم حتما خوابشو میدیدم .تو خوابم اون عاشق من بود و من عاشق اون . بدون هیچ شخص سومی !!!ولی حتی تو خوابم هم می دونستم که این فقط یه رویاست ! کاش تو این شب قشنگ کنارم بود اگر این طور میشد خوشبخت تر از من رو کره ی زمین پیدا نمیشد . ولی حیف که هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد . عشق من یه عشق اشتباهی بود . عشقی که هیچ سرانجامی نداشت . کاش منم مثل خیلیای دیگه که عشقشون رو زود فراموش میکنند بتونم عشقم رو خیلی زود فراموش کنم ! صدای موبایلم بلند شد ! برای جواب دادن مجبور شدم به اتاقم برگردم . شماره ای که روی صفحه ی گوشی افتاده بود آشنا نبود .
« بله ؟ »
صدای مردی تو گوشم نشست : « سلام خانم خوشگله ! »
این دیگه کیه ؟! آخه نصفه شبی وقت لاس زدنه؟
با لحن خشکی گفتم :« شما ؟! »
« بی بی جونتون به شما یاد نداده جواب سلام رو بدید ؟ » آشنا بود .
لحنم کمی تند شد . « حضرت عالی کی باشن ؟! »
«....... پانته آ ، واقعا ناامیدم کردی یعنی منو واقعا نمیشناسی ؟ »
دستم را به کمرم زدم و گفتم :« یا خودتون رو معرفی می کنید یا قطع میکنم . »
« پانته آی خنگ یه ذره فکر کن . »
به مغزم فشار آوردم تا بفهمم کیه ! اصلا صداش برام آشنا نبود . صدای یه زن از جایی دورتر اومد :
« مهران ، پانته آ رو اذیت نکن ! »
« اَه ... ساکت باش »
مهران ؟؟؟! صداش چقدر عوض شده بود !
« مهران تویی ؟؟!»
مهران رو به زن گفت :« اَه .. چرا نقشه ام رو به هم ریختی مامان ؟ ! تازه داشتم حال میکردم »
« مهران واقعا خودتی؟؟! »
مکثی کرد و گفت :« اگه مامان لوم نمیداد تو صد سال نمی تونستی منو بشناسی ! »
خندیدم و گفتم : « حالت خوبه ؟؟! چی شده یادی از فقیر فقرا کردی ؟! »
« خوبم ! تو چطوری ؟! »
« بد نیستم ! خیلی خوشحالم که صداتو میشنوم . »
« میدونستم که خوشحال میشی برای همین زنگ زدم که بهت بگم اومدم ایران ، مامان و بابا هم اومدن . »
خیلی خودم را کنترل کردم که جیغ نکشم . « راست میگی ؟! »
« دروغم چیه ؟ »
« الان کجایی ؟! »
« هتل ....... »
« چرا نیومدید خونه ما ؟! »
« تازه یک ساعته که رسیدیم ! نمیشد که نصفه شب راه بیفتیم بیایم خونتون ! »
« فردا باید بیاید اینجا ! »
خنده ی مهران بلند شد . «اگه تو نمی گفتی هم فردا میومدیم .... ! »
.............
مهران پسر عموم بود که از 5 سال پیش تو ایتالیا زندگی میکرد . آخرین دفعه ای که دیده بودمش 2 سال پیش بود که برای عید نوروز به ایران اومده بود . دو هفته ای که تو خونه ما گذرونده بود بهترین تعطیلات نوروزی بود که تا اون موقع داشتم . فاصله ی سنی کمی که ( مهران نزدیک به دو سال از من بزرگتر بود ) بینمون بود باعث میشد اون منو خیلی خوب درک کنه . رابطه ی خیلی خوبی داشتیم ، اون مثل برادری بود که همیشه آرزوی داشتنش رو کرده بودم ولی هیچ وقت بدستش نیاورده بودم !

به محض این که تماس قطع شد دویدم تا برم خبر اومدن عمو اینا رو به بابا بدم . پشت در اتاق خوابش رسیدم و خواستم در بزنم که دیدم صداهای ناجور داره میاد ( خودتون دیگه ......) برای همین راهی رو که اومده بودم بدو بدو برگشتم . خوبه که خپل نیستم چون اگه بودم این بدو بدو ها تعطیل میشد .! خدایا به کی خبر بدم ؟! باید حتما به یکی بگم وگرنه تا صبح نمی تونم یه جا بند بشم . ... آها فهمیدم ... به بی بی میگم !بی سر و صدا وارد اتاق بی بی شدم . کارهام منو یاد داستان روح سرگردان انداخت ( روحه نصفه شبا تو خونه جولون میداد برای همین بهش میگفتن روح سرگردان ) ! تو تختش خوابیده بود . فکر کنم خواب بابابزرگ رو میدید . بالا سرش واستادم . اگه الان منو بالاسرش میدید چی کار می کرد ؟ تو تختش نشستم و بازوش رو خیلی آروم تکون دادم . بیدار نشد .چند بار دیگه هم تکونش دادم اما انگار نه انگار ! بی بی چرا بیدار نمیشه ؟ !.....با کف دستم محکم تو پیشونیم کوبیدم . من چقدر خنگم خب معلومه که بیدار نمیشه ! قرص خواب هایی که مصرف میکنه میتونه یه فیل رو از پا بندازه ! نکنه تا صبح بیدار نشه !!! بی بی ، جون من بیدار شو . دوباره تکانش دادم اینبار خیلی محکم تر و گفتم : « بی بی ؟! »
زیر لب زمزمه کرد : « هممم ؟ » هنوز کاملا بیدار نشده !
« بی بی بلند و یه خبر خوب دارم برات ! »
همون طور که چشماش بسته بود گفت : « فعلا برو گمشو ! فردا خبرتو بگو ! »
دوباره تکونش دادم و گفتم : « بی بی خبر تازه مثل یه نون داغ می مونه اگه بهت نگم بیات میشه ! »
« گفتم فردا .. الانم بلند شو برو بخواب ! »
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم .
« بی بی پسرت اومده ! »
بی بی با عصبانیت چشم هاشو باز کرد و گفت : « الان اومده اینجا چیکار ؟ مگه صبحو ازش گرفتن ؟ پشت دره ؟! پدرو دختر چرا امشب جنی شدین ؟! »
« بی بی بزار منم حرف بزنم !!!!! بابام رو نمیگم که ! عمو حسام رو میگم . اومده ایران ! »
انگار برق 220 ولت به بی بی وصل کردند . همچین از جاش بلند شد که دهنم وا موند .
بازوهای منو تو دستش گرفت و تکونم داد : « حسام ؟! واقعا اومده ؟! کو .. ؟ کجاس ؟ »
خودم را از چنگال بی بی بیرون کشیدم و گفتم :« فعلا اینجا نیست ...! هتله ! »
« زنگ زده بود ؟ »
« نه ، مهران زنگ زده بود . تازه یه ساعته که رسیدن ! فردا هم میان اینجا . »
« چرا اینجا نشستی پس ؟! »
« خب چی کار کنم ؟ »
« برو باباتو بیدار کن . باید همه چیز رو مرتب کنیم . » می خواستم بگم بابا الانشم بیداره اما نگفتم !
« بی بی الان ساعت 2 صبحه !!! »
خلاصه من بگو و بی بی بگو آخر سر مجبور شدم برم بابا رو خبر کنم که داداش جونش داره میاد . اصلا نمی تونستم تو صورت بابام نگاه کنم . خنده ام میگرفت .همه بیدار شدند ( همه به استثناء پریسا ) خونه رو واسه اومدن عمو و زن عمو و مهران فوضوله آماده کردیم ! ساعت 10 عمو اینا سر رسیدند . بی بی با بی قراری به سمت اونا دوید . ولی من سرجام خشک شده بودم . وای مهران چقدر تغییر کرده ، هیکلش ورزیده تر شده بود و با اون قد بلندش کپی برابر اصل هرکول بود . تو چشمای قهوه ایش همون مهربونی همیشگی دیده میشد . لب هاش هم مثل همیشه با یه لبخند از نوع بناگوشی تزئین شده بود . به چشم خواهری پسر خیلی جذابی بود . انقدر محو تماشای اون شده بودم که تقریبا عمو و زن عمو رو ندیدم . مهران به سمتم اومد و محکم بغلم کرد .
صدایی که دیشب از پشت خط برام نا آشنا بود ، آشناتر از همیشه تو گوشم نشست .
« سلام پانی خوشگله ! »
منم بغلش کردم و گفتم : « دلم خیلی برات تنگ شده بود داداشی ! » داشتم گریه میکردم .
منو از بغلش بیرون کشید و گفت : « دیگه فیلم هندیش نکن ! میدونی که چقدر از فیلم هندی بدم میاد !»
اشکام رو سریع پاک کردم و گفتم : « بیچاره خواستم یه ذره آدم حسابت کنم ! »
« نخیر میخواستی خودشیرینی کنی تا زودتر سوغاتیت رو بدم ! »
« اون سوغاتی بخوره تو سرت !!! »
عمو به مهران گفت :« برو اونور پسر ، انقدر تو آفساید وانستا . بزار منم دختر برادرم رو ببینم . »
عمو ، مهران رو به سمت دیگه ای هل داد و خودش جای اونو گرفت . محکم تر از مهران بغلم کرد . استخونام جیغشون دراومد . عمو مدام گونمو می بوسید و به موهام دست میکشید . خوبه عمو از اون آدما نبود که وقتی صورتت رو بوس میکنند یه عالمه تف روی صورتت جا بزارند .
زن عمو برعکس مهران و عمو با لطافت منو بغل کرد وخیلی آروم منو بوسید . صدای داد و فریاد پریسا و مهران بلند شد . اصلا چشم دیدن هم دیگه رو نداشتند . زن عمو و خاله بهشون چشم غره رفتند . ظاهرا این چشم غره ها کار خودشون رو کردند چون دیگه صداشون بلند نشد . اما من مطمئن بودم که زیر زیرکی دارند به هم دیگه سیخونک میزنند . از اومدن عمو اینا خوشحال بودم اما نه به دلایلی که بقیه آدما از دیدن فامیلاشون خوشحال میشند . دلیل اصلی خوشحالی من این بود که میتونستم تمام وقتم رو به مهران اختصاص بدم و کمتر به کیارش فکر کنم .
------------------------------

مهران اتاق کنار اتاقم رو اشغال کرد . میدونستم تا موقعی که به ایتالیا برنگرده رنگ آسایشو نمی بینم . مهران یه جورایی نسرین دو بود . مطمئنم تو این چند روز که نسرین رفته مسافرت ، مهران به بهترین نحو جای اونو برام پر میکنه ! وقتی داشتم به مهران کمک میکردم تا لباساشو تو کمد اتاق بچینه سوغاتیم رو بهم داد . سوغاتی مهران برای من یه عروسک سرامیکی خیلی خوشگل و ظریف بود . من هیچ وقت از عروسک خوشم نمی اومد اما این عروسک انقدر خوشگل بود که تقریبا دلم رو آب کرد .خیلی خوشحال شدم ، انقدر که به مهران آویزون شدم و صورتشو کلی بوسیدم . مهران از خنده داشت می ترکید :
« ازش خوشت اومده ؟! »
« باید دیوونه باشم که ازش خوشم نیاد ! خیلی خوشگله ، دستت درد نکنه! »
« قابل تو رو نداره ! »
بهش نگاه کردم . کم پیش میومد که مودب باشه ! تو چشماش مهربونی فوران میکرد . نمی دونم چرا یهو دلم خواست گریه کنم . خودم رو تو بغلش انداختم و گفتم : « ممنونم مهران نه به خاطر عروسک ....... به خاطر این که با من خیلی مهربونی »
منو به خودش فشرد و گفت : « پانته آ میدونی موقع ابراز احساساتت چقدر بانمک میشی ؟! »
سرم را محکم تر به سینه اش فشردم . امنیت آغوشش تمام چیزی بود که تو اون لحظه بهش نیاز داشتم . مهران موهامو نوازش میکرد و گهگاهی می بوسیدشون .
« پانته آ یه سوالی ازت میپرسم اگه نخواستی جوابم رو نده ولی اگه خواستی جوابم رو بدی باهام صادق باش !! دروغ تحویلم نده ! »
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به چشماش نگاه کردم . چه سوالی می خواست بپرسه که واسه جوابش انقدر شرط و شروط میذاشت ؟! با شک و تردید گفتم : « باشه بپرس ! »
مستقیم تو چشام نگاه کرد و گفت : « تو چت شده ؟! ...... چرا احساس میکنم انقدر ناراحتی که هر لحظه ممکنه بزنی زیر گریه ؟ چی باعث شده که.....»
از او فاصله گرفتم . میخواستم بگم اشتباه میکنی اما یادم افتاد که ازم خواسته دروغ نگم . برای همین سرم رو پایین انداختم و ساکت موندم . من بازیگر خوبی نبودم او غمم را دیده بود . مثل شعبده بازی بودم که حقه اش جلوی چشم تماشاگر لو رفته باشه !
با نگرانی بهم نزدیک شد و گفت : « نمی خوای جوابم رو بدی ؟ »
سر و کله ی اشکای مزاحمم باز داشت پیدا میشد . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوشون رو بگیرم .
با صدای خیلی آرومی گفتم : « نمی خوام بهت دروغ بگم ! » با کلافگی دستی به موهاش کشید و اتاقش رو بالا پایین کرد . آخر سر اومد دستم رو تو دستاش گرفت و گفت : « تو چته؟! » دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : « تو خسته نیستی ؟ یکم استراحت کن عصر می خوام ببرمت یه جای خوب . » با عجله عروسکم را از رو زمین برداشتم و به سمت در اتاق به راه افتادم . دستم که به دستگیره در رسید مهران گفت : « پانته آ من بالاخره زبونتو باز میکنم ! فرار کردن فایده ای نداره ! » همین که پامو از اتاق بیرون گذاشتم اشکام به من غلبه کردند . عروسکم رو محکم به خودم فشار دادم و به اتاقم رفتم . دوست نداشتم کسی منو تو اون وضعیت ببینه ! هر روز تحمل این عشق برای قلب ضعیف من سخت تر میشد شاید قلبم یه روز انقدر خسته میشد که تصمیم بگیره واسه همیشه آروم بگیره ولی مطمئنا تو اون حالت هم از دوست داشتن کیارش دست نمیکشید ! مهران چقدر زود تونسته بود دگرگونی حالم رو ببینه ! میدونستم انقدر پاپیچم میشه تا همه چیز رو براش بگم ! شاید اونقدر منتظرش نمیذاشتم و زودتر همه چیزو براش میگفتم ! انقدر بهم فشار اومده بود که حاضر باشم همچین کاری کنم . به علاوه مطمئن بودم هر چی که به مهران بگم هیچ جا درز پیدا نمی کنه ! به رازداریش ایمان داشتم . آره ... حتما بهش میگم ! با فکرای جور واجوری که تو ذهنم با هم کورس گذاشته بودند به خواب رفتم . اونم چه خوابی انقدر درهم برهم بود که هیچی ازش یادم نمیاد ! با احساس گرسنگی از خواب بیدار شدم . عروسکم تو بغلم بود . بوسش کردم و از جام بلند شدم .ساعت 4.5 بود .چقدر زیاد خوابیدم !!! یه دستی به سر و روم کشیدم و رفتم پایین . مهران و پریسا دوباره به جون هم افتاده بودند و داشتند هم دیگه رو تیکه پاره میکردند . همه داشتند می خندند .کیارش هم که اینجاست . چقدر قشنگ میخنده دندونای مرتب و سفیدش بهم چشمک میزنند ! خوب دیگه چش چرونی بسه ! دستام رو محکم تو هم قفل کردم تا لرزششون رو مخفی کنم . مهران داشت واسه پریسا شکلک درمیاورد که چشمش به من افتاد ! به حالت دو خودشو به من رسوند و گفت : « پانته آ تا حالا کجا بودی ؟ این خواهرت داشت زنده زنده منو می خورد . »
باز صدای خنده ها بلند شد. منم خنده ام گرفته بود .
« میخندی ؟! وقتی بی مهران شدی دیگه نمی خندی !! »
پریسا از جایی که وایستاده بود فریاد کشید : « من گوشت فاسد و مونده تو رو نمی خورم . »
گفتم :« پریسا این بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته که انقدر اذیتش میکنی ؟ »
پریسا دو دستی تو سرش کوبید و رو زمین کنار مبل کیارش نشست .تمام سعی ام را کردم تا نگام رو به صورت کیارش بخیه نزنم . پری گفت :
« پانی خل شدی ؟! میفهمی که چی میگی ؟ » مهران گونه ام را بوسید و گفت : « پانته آی من از خیلیای دیگه عاقلتره ! » از تعریف مهران گونه هام رنگ گرفت . به مهران گفتم : « من خیلی گرسنمه ! میرم یه چیزی بخورم بعدش با هم بریم بیرون یه گشتی بزنیم »
مهران گفت : « اومدم که واسه ناهار صدات کنم اما دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم ...الان که فکر میکنم میبینم منم گشنمه بریم یه چیزی بزنیم تو رگ»
« پانته آ خانم ؟!!! »
چهار ستون بدنم لرزید . به گوشهام اعتماد نداشتم . ولی مثل این که کیارش واقعا منو صدا کرده بود .
« بله ؟ »
« ببخشید فوضولی میکنم ولی کجا میخواید برید ؟ »
ماتم برد . اما خیلی سریع جواب دادم :« درکه »
دستش را دور شانه پریسا حلقه کرد و گفت : « ما هم می تونیم بیایم ؟ »
دهن پریسا از تعجب باز موند . منم دست کمی از اون نداشتم . چرا می خواست با ما بیاد ؟ چرا دوتایی نمیرفتند خوش بگذرونند ؟
پریسا دست کیارش را کنار زد و گفت : « کیارش دیوونه شدی ؟ من نمیتونم واسه 2 دقه هم مهران رو تحمل کنم اونوقت تو میگی باهاش بیام گردش ؟ »
کیارش بی توجه به غر غر پری به من گفت : « میتونیم ؟ »
« البته که میتونید خوشحال میشیم شما هم بیاید . »
مهران گفت : « ولی من از اومدن پریسا خوشحال نمیشم ! »
پری گفت : « منم از اینکه باید قیافتو واسه چند ساعت تحمل کنم ابدا خوشحال نیستم . »
من به بهانه غذا خوردن به آشپزخونه پناه بردم . فکرم حسابی آشفته شده بود .

از توی کمدم باهزار زحمت یه مانتو پیدا کردم که کمتر از بقیه مانتو هام جلب توجه میکرد ! درکه پاتوق پسرا و دخترای جوون بود دلم نمی خواست اونجا زیاد جلب توجه کنم . توجه بقیه به نوعی منو عصبی و دستپاچه میکرد . سریع آماده شدم . تو آینه به خودم نگاه کردم وای لبم رو نگا چه افتضاحی شده . از بس پوست لبم رو کنده بودم قرمز قرمز شده بود یکمم میسوخت . وقتی فکرم مشغول باشه یا ناخن هامو میجواَم یا پوست لبم رو میکنم .خیلی سعی کردم این عادت ها رو از کله ام بندازم ولی ترک عادت موجب مرضه ! یکم رژ لب زدم تا لبم رو بپوشونه ! خوب دیگه همه چی ردیفه ! چشمم به عروسکم افتاد که از رو تخت بهم لبخند میزد . موهاش یکم بهم ریخته شده بود . داشتم موهاش رو مرتب میکردم که مهران اومد تو اتاقم ! صورتش کلافه بود . همین که عروسک رو تو دستام دید دادش رفت هوا .
« ما اون پایین زیر پامون علف سبز شد اون وقت تو این بالا داری عروسک بازی میکنی ؟ »
عروسک رو رو تخت گذاشتم و بلند شدم . « من عروسک بازی نمیکردم »
« تو چه رویی داری دختر ! خوبه خودم دیدما !!! »
« اشتباه دیدی خوب »
« بیا بریم دیرمون شد ، ساعت 6/5 شد . »
دستم را گرفت و منو به دنبال خودش پایین برد . کیارش روی مبل راحتی ته سالن نشسته بود و داشت روزنامه می خوند . چقدر تو این حالت قیافش جدی بود هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش . مهران به کیارش گفت : «ببین کیارش من مچ پانته آ رو وقتی داشت عروسک بازی میکرد گرفتم ، تو هم بلند شو برو ببین پریسا داره تو اتاقش چی کار میکنه . » نیشگون خیلی محکمی از بازوی مهران گرفتم که باعث شد دادش دربیاد .
کیارش ابروهای خوش حالتش رو بالا برو و با تعجب به من نگاه کرد . یه چیزی سر زبونش گیر کرده بود که نمیدونست بگه یا نه ! آخر سر طاقت نیاورد و گفت : « پانته آ عروسک بازی میکرد »
خاک بر سرت کنم مهران ، یه کاری کردی که دیگه نتونم سرم رو جلوی کیارش بالا بگیرم ! الان پیش خودش نمیگه این دختره عقب افتاده ذهنی یا یه چیزی تو همین مایه هاست ؟
مهران ازم فاصله گرفت و گفت : «همچین عروسک بازی میکرد که..... کاش اونجا بودی و میدیدی ! »
پریسا که درست پشت سر مهران ایستاده بود گفت : « انقدر دروغ نگو ! پانته آ اصلا عروسک نداره که بخواد باهاش بازی کنه ! »
مهران نچ بلندی گفت که اعصابم را بهم ریخت . کاش میشد یه جوری وادارش کنم که خفه شه !
« البته که داره ! یه دونه خوبشم داره ! خودم واسش از اون ور آوردم . »
چشمای پریسا گشاد شد . « .... راست میگه پانته آ ؟! »
لبخندی که از صد تا فحش بدتر بود به مهران زدم . « ههمم.... آره راست میگه ! »
صورت پریسا از ناراحتی مچاله شد . « واسه من چی آوردی ؟ »
مهران شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « باید چیزی میاوردم ؟ ! »
پریسا با تمام توانش کیفش را به سر مهران کوبید و گفت : « خیلی بی شعوری !!! »
کیارش خودش را بین مهران و پریسا انداخت و سعی کرد اونا رو از هم جدا کنه ! منم سعی میکردم مهران رو عقب بکشم . ولی نتونستم آخه هیکل من کجا هیکل اون کجا ! مثل فیل و فنجون بودیم . اما خب زورم که به پریسا میرسید . پری رو بردم و رو کاناپه نشوندم . مهران خیلی عصبانی بود ولی کیارش داشت کنترلش میکرد . قد و هیکلشون خیلی شبیه هم بود و از پس هم برمیومدند .خوبه غیر از خودمون هیچکس تو خونه نبود اگه این صحنه رو میدیدند چه عکس العملی نشون میدادند ؟ بالاخره مهران آروم شد ولی اصلا حاضر نشد تو سالن بمونه و ریخت پریسا رو واسه 1 دقه دیگه تحمل کنه . رفت بیرون از خونه تا قدم بزنه و آروم تر بشه ! پریسا هم گریه میکرد اصلا باورم نمیشد سر یه عروسک پریسا همچین رفتاری بکنه ! شایدم دلخوریش به خاطر عروسک نبود شاید به خاطر کم محلی مهران ناراحت شده بود . بغلش کردم و کمرش رو نوازش کردم تا آروم بشه زیر لب مدام بهش دلداری میدادم ! نزدیک یه ربع گریه کرد تا این که به هق هق افتاد . تمام مدتی که پری گریه میکرد ، کیارش با کلافگی تو سالن قدم میزد . از سر بیکاری قدم هاش رو دنبال میکردم . کفش هاش از واکسی که خورده بود برق میزد . پریسا خوش را از آغوشم بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد . آرایشش کاملا بهم ریخته بود و رو صورتش پخش شده بود . کیارش رو به روی پریسا زانو زد و گفت : « پری دیگه گریه نکن ! بسه دیگه !! » پریسا دوباره شروع کرد به گریه کردن . صدای گریه اش مثل مته مغزم رو سوراخ میکرد . کیارش از جا بلند شد . پریسا رو بغل کرد و به خودش فشرد . چشمام رو به یه طرف دیگه دوختم دلم نمی خواست دوباره افکار مزاحم تو سرم راه پیدا کنند .
« پریسا به خاطر خدا گریه نکن ... خودم برات بهترین عروسک رو می خرم . »
« چی میگی کیا ؟! من به خاطر یه عروسک مسخره ناراحت نشدم .... به خاطر ... هیچ کس تا حالا انقدر به من بی اعتنایی نکرده بود . »
« چرا بی اعتنایی مهران انقدر برات ناراحت کننده اس ؟ »
« مسئله دقیقا این نیست .. بی توجهی اون باعث میشه من به خودم بی اعتماد بشم . »
کیارش کمی از اون فاصله گرفت و گفت : « پری میشه واضح تر حرفتو بزنی ؟ من اصلا متوجه منظورت نمیشم . »
«...... کیارش سرم داره میترکه الان باید استراحت کنم بعدا با هم صحبت میکنیم . »
پریسا رفت اتاقش . کیارش سردرگم بود اینو از حالت چهره اش فهمیدم . منم بلاتکلیف بودم نمی دونستم باید چی کار کنم . تصمیم گرفتم برم تو باغ و کیارش رو تنها بزارم تا راحت فکر کنه ! روی تاب تک نفره ای که بابا زیر یه درخت بلند برام درست کرده بود نشستم و خودم رو هل دادم . حرکت یکنواخت تاب بهم آرامش میداد . کسی هلم داد . خیلی سریع به عقب نگاه کردم . کیارش بود ! خنده ام گرفت . کیارش هم خندید .
همون طور که منو هل میداد گفت : « ممنونم که تنهام گذاشتید ... بهش احتیاج داشتم . »
« می فهمم چی میگید . » منم وقتی مشکلی برام پیش میومد دوست داشتم که تو تنهایی راجع بهش فکر کنم . پس خیلی خوب حالش رو درک میکردم .
« راستش بعضی وقتا فکر میکنم پریسا یه بچه اس که من قراره بزرگش کنم . »
یه لحظه تصویر کیارش با یه پیش بند آشپزخونه صورتی در حالی که داره به زور یه شیشه شیر رو تو دهن پریسا میزاره تو ذهنم اومد و باعث شد از خنده ریسه برم .
« امروز برای اولین بار من خنده شما رو دیدم . »
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم . من نمی خواستم دلبری کنم . بحث رو به سمت پریسا کشیدم : «خیلی پریسا رو دوست داری ؟ »
« خیلی زیاد ، اون همه ی زندگی منه ! فکر نکنم بدون اون بتونم زندگی کنم ! »
حسادت باز به قلبم حمله کرد . خوبه که اون پشت سرمه وگرنه از دیدن قیافم همه چیز رو می فهمید . « اونم خیلی شما رو دوست داره ! »
با یه لحن از خود راضی گفت : « میدونم ! » هه ........ چقدر به خودش مطمئنه !!!!!!
چند لحظه بعد گفت : « پانته آ خانم شما بامن مشکلی دارید ؟ »
تعجب کردم . « باید مشکل داشته باشم ؟ »
« نمی دونم ... رفتارتون اینو میگه ! »
« مگه من چه جوری رفتار میکنم ؟! »
« دائم در حال فرار کردنید ... انگار تحمل دیدن منو ندارید ! » چقدر تیز بود !
« نه ، من با شما مشکلی ندارم فقط به خاطر یه سری مشکلات فکرم درگیره ! همین ! »
خندید و گفت : « خب خدارو شکر ! راستش امروز می خواستم با شما بیایم بیرون تا بتونم باهاتون در این مورد صحبت کنم اما .....متاسفم که گردش شما رو هم خراب کردم . »
« عیب نداره ... منو مهران از فردا گشت و گذارمون رو شروع میکنیم .... یکم محکم تر هل بده ! می خوام برم تو آسمونا ! » بابا پسر خاله !!!!!!!!
« باشه ، اما اگه ترسیدی .... » نذاشتم حرفش تموم بشه :« من از هیچی نمیترسم ! »
دروغ نگفته بودم ! تا وقتی اون کنارم بود از هیچی نمی ترسیدم . من عشق اونو تو قلبم نگه میدارم اما هیچ وقت نمیذارم اون بفهمه که دیوونشم .

به مهران که با شلختگی تمام لباسهاشو تو چمدون میریخت گفتم :
« مهران بیا از خره شیطون پیاده شو آخه این چه کاریه که داری میکنی ؟ »
« پانته آ تو رو جون هر کسی که دوست داری انقدر پاپیچم نشو ! من اعصاب ندارم یه چیزی میگم بعدا پشیمون میشم »
لباسهای تو چمدونشو برداشتم و هر کدوم رو یه طرف اتاق پرت کردم و گفتم :
« منم اعصاب ندارم . داری به خاطر یه موضوع مسخره میزاری میری ؟ »
دستامو محکم تو دستش گرفت و زل زد تو چشام : « پانته آ من تحمل دخترای لوس و ننر رو ندارم ، دلم میخواد سر به تنشون نباشه ! پریسا هم یه دختر لوسه و با رفتاراش بدجوری به اعصابم خط میندازه . من نمی تونم بیشتر از این تحملش کنم . باور کن نمی تونم . »
با التماس بهش زل زدم و گفتم : « به خاطر من بمون . خواهش میکنم . »
« نمیتونم پانته آ انقدر اصرار نکن . »
«تو تازه دو روزه اومدی .. ما حتی وقت نکردیم درست و حسابی با هم حرف بزنیم . اونوقت تو میخوای بری ؟ .. انقدر برات سخته که اینجا کنارم بمونی ؟ »
همون طور که لباس هاشو از گوشه و کنار اتاق جمع میکرد گفت : « باور کن اگه اینجا بمونم دیوونه میشم .... به محض این که رسیدم رم برات دعوت نامه میفرستم تا بیای اونجا همدیگه رو ببینیم . »
خیلی حرصم گرفت .روی زمین نشستم و گفتم : « اصلا به جهنم ... برو ! دیگه التماست نمی کنم فکر کردی کی هستی که انقدر واسم ناز میکنی ؟ »
بازو هام رو گرفت و گفت : « خواهش میکنم درکم کن . از دستم ناراحت نشو ! »
رومو ازش برگردوندم . یهو بی بی مهران رو صدا کرد . مهرانم برای این که بفهمه بی بی چی کارش داره از اتاق بیرون رفت . منم دپرس همون طور که روی زمین نشسته بودم آه کشیدم . خدا ذلیلت کنه پریسا . از رو زمین برت داره ! بعد از دو سال مهران اومده بود پیشم بعد تو مثل وحشی های آمازونی بهش حمله کردی الانم که داره فرار میکنه و میره ! خدایا یه کاری کن مهران نره !!! یهو چشمم به بلیط و پاسپورت مهران که روی میز کنار تخت بود افتاد . به به ..... مهران خان دیگه نمی تونی بری . مثل فشنگ از جام بلند شدم و بلیط و پاسپورت رو برداشتم . خدایا تو که این همه منو بخشیدی این دفعه هم روش ! برای اجرا کردن نقشه ی خبیثانه ام به اتاقم رفتم و درو از پشت قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه ! پاسپورتو زیر خوشخواب تختم قایم کردم و بلیط رو هم ریز ریز کردم و تو خاک گلدون گل اتاقم چالش کردم . هیجان داشتم . وای مهران اگه بفهمه من با بلیطش چی کار کردم منو زنده میزاره ؟ شک دارم . بعد چند دقیقه رفتم تو اتاق مهران . داشت اتاقش رو زیر و رو میکرد . حنما داشت دنبال بلیط و پاسپورتش میگشت . یه قیافه ی فوق محزون گرفتم و رفتم تو ! مهران همون طور که داشت اتاق رو زیر و رو میکرد گفت : « پانته آ من نمی تونم بلیط و پاسپورتم رو پیدا کنم ... رو میز گذاشته بودمشون اما الان نیستند تو ندیدیشون ؟ » خودم رو به موش مردگی زدم و گفتم : « یعنی چی ؟! حتما همون جا هستند دیگه ! یه بار دیگه خوب بگرد پیداشون میکنی . »
مهران زیر و روی میز رو نگاه کرد و گفت : « نیستن ! ای بابا ..... خودم گذاشته بودمشون اینجا ! »
یکم سرش رو خاروند و بعدش بهم نگاه کرد و گفت : « تو که برنداشتیشون ؟ »
« من ؟؟؟؟! ... چطور همچین فکر احمقانه ای به سرت زد ؟! من هیچوقت همچین کاری نمی کنم ! »
نزدیکم شد و گفت : « کار خودته !! زود باش پسشون بده ! »
« عجب منگلی هستیا ! به چه زبونی بگم من برشون نداشتم ؟! »
« پس کی برشون داشته ؟! قبل از این که برم بیرون اونا هنوز رو میز بودن وقتی برگشتم دیگه ندیدمشون . تو نبود من تو توی اتاقم بودی ! »
« دست من نیستند . باور کن من بهت دروغ نمی گم » خوب ... یه کوچولوشو میگم .
« پانته آ پروازم 3 ساعت دیگه است تا چند روز بعدشم اصلا پروازی واسه ایتالیا نیست ، خواهش میکنم بهم پسشون بده باید عجله کنم وگرنه پروازو از دست میدم . » متاسفم تو از دست میدیش ! التماس های مهران دلم رو به رحم نیاورد تازه اگه هم دلم به حالش میسوخت یه بلیط پاره پاره شده کار اونو راه نمینداخت . مهران خان بسوز اون همه من التماست کردم تو اهمیت ندادی حالا هم باید تقاصشو پس بدی . خلاصه مهران اون روز نتونست بره . کارد میزدی خونش در نمیومد . می خواست به زور از اعتراف بگیره ولی دیوار حاشا خیلی بلنده ! ... این جوری حداقل سه چهار روز بیشتر میمونه ! پریسا از این که مهران نرفت خیلی عصبانی شد . برای این که چشمش به مهران نیفته از صبح تا شب میرفت خونه کیارش تا کارهای مراسم نامزدیش که دو هفته دیگه بود رو انجام بده . یه لباس کبود رنگ که از جنس حریر بود رو سفارش داده بود تا از پاریس براش بیارند و هزار تا کار دیگه که میخواست انجام بده ! من دلم نمی خواست مهران تو این موقعیت تنهام بزاره . دلم میخواست باهاش حرف بزنم ! بهش احتیاج داشتم .....
------------------------------

تقه ای بهدر زدم و چون هیچ صدایی از داخل اتاق نشنیدم وارد شدم . مهران روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند . حتی سرش رو بلند نکرد تا ببینه کی وارد اتاقش شده ! شایدم میدونست منم ! این پا و اون پا کردم تا یه فرجی بشه و نگام کنه ولی انگار نه انگار ! صدامو صاف کردم و گفتم :
« سلام »
..........
« ...... هنوزم قهری ؟! »
...... کتابو ورق زد و سرش رو بیشتر تو کتاب فرو برد . چقدر این بی اعتناییش عصبانیم میکرد . یه جوری رفتار میکرد که انگار من وجود خارجی ندارم . روی تخت نشستم و گفتم :
« مهران تو روخدا این بچه بازی رو تموم کن ! داری دیوونم میکنی !!! ...... دو روزه که اصلا بهم نگاه نکردی . یه چیزی بگو !!!!!! » انگار داشتم با خودم حرف میزدم !!! از حرص داشتم میترکیدم . بالشو برداشتم و محکم کوبیدم تو سرش . منتظر عکس العملش نشدم و سریع از اتاقش اومدم بیرون ! به جهنم انقدر حرف نزن که حرف زدن یادت بره ! پسره ی عوضی !!! همون طور که بلند بلند با خودم حرف میزدم به باغ رفتم و رو تابم نشستم و چشمامو بستم و خودمو آروم آروم تاب دادم . خیلی زود رفتم تو عالم هپروت !!! نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که یهو یکی با تکون محکمی که به تاب داد باعث شد با مخ بیفتم زمین ! با عصبانیت بلند شدم تا پوست از کله ی یارو بکنم که نسرین رو دیدم که دستش رو جلوی دهنش گرفته تا مثلا جلوی خنده اش رو بگیره ، صورتش سرخ شده بود ! از دیدن نسرین عصبانیم یادم رفت . قلبم از خوشحالی پرپر میزد . دویدم که بغلش کنم اما اون فکر کرد من میخوام تلافی کنم برای همین شروع کرد به فرار کردن از دستم . نسرین تو باغ میدوید و از شدت هیجان جیغ می کشید . حالا اون بدو و من بدو . نمی دونم مهران یهو از کجا جلوی ما سبز شد . من فاصله ام باهاش زیاد بود و تونستم جلوی برخوردم رو باهاش بگیرم ولی نسرین مستقیم رفت تو شکم مهران و دو تایی افتادند زمین اونم تو چه وضعیت درخشانی . قشنگ رو هم بودند ! خشکم زد .مهران نسرین رو از روش انداخت اونور و شکمش رو با دو تا دستش گرفت و آه و ناله کرد . نسرین چشماش رو باز کرد و به محض این که چشمش به مهران افتاد یه سیلی محکم خوابوند زیر گوشش . مهران چشاش شیش تا شد . شاید پیش خودش میگفت واسه چی یه سیلی مفت و مثل نوش جان کرده ؟ دویدم سمت نسرین و کمک کردم از جاش بلند شه . مهران هم سریع از رو زمین بلند شد و با گیجی تمام سعی کرد خاک لباسش رو بتکونه ! نسرین به محض این که نفسش بالا اومد گفت :
« هی عوضی ... مگه کوری ؟ »
« مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم!... شما باسر اومدی تو شکم من . اونوقت من کورم ؟ »
« من داشتم راه خودمو میرفتم تو جلوم سبز شدی !!! »
« من جلوت سبز شدم ؟! ...روتو برم !!!! »
نسرین می خواست به سمت مهران حمله کنه که کشیدمش کنار و گفتم :
« بس کنید ! ....دعوا نکنید !!! »
مهران گفت : « پانته آ این عجوزه ی پیر کیه ؟ »
نسرین جیغ کشید و گفت : « کثافت ... عجوزه ی پیر خودتی!» و دوباره به سمت مهران یورش برد . ته دلم میخواستم که مهران تقاص حرفش رو پس بده برای همین جلوی نسرین رو نگرفتم . آقا مهران الان وقت کتک خوردنه ! نوش جونت !!! نسرین موهای مهران رو گرفت و با تمام قدرت کشید . مهران مثل یه مرغ پرکنده اینور و اونور میدوید ولی نسرین ول کن نبود تازه جری تر هم شد. به هر زحمتی بود مهران نسرین رو از خودش جدا کرد و خواست فرار کنه که نسرین این بار به پیرهن مهران چنگ انداخت . صدای جر خوردن پارچه بلند شد و نصف پیرهن تو دست نسرین جا موند . نسرین خشکش زد . نگاهش مدام بین بدن مهران و پارچه ی تو دستش جا به جا میشد . آخر سر از خجالت قرمز شد و اومد پشت من قایم شد ! مهران که از خجالت کشیدن نسرین لذت می برد یه لبخند شیطانی زد و همون نصفه پیرهنی هم که تنش بود در آورد و انداخت رو زمین . با بالاتنه برهنه جلوی ما واستاده بود و به نسرین زل زده بود .من که از خجالت نمی دونستم کجا رو باید نگاه کنم وای به حال نسرین !! سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« مهران این چه وضعیه ؟؟ خجالت بکش برو اونور دیگه ! »
« واسه چی باید خجالت بکشم ؟ مگه چه اتفاقی افتاده ؟ »
رو که رو نیست . سنگ پای قزوینه ! نسریم مدام کمرم را چنگ می انداخت . میدونستم غیر عمدی این کارو میکنه ! برای همین از دستش عصبانی نشدم . نخیر مثل این که مهران ول کنه ماجرا نیست . رفتم سمتش و هلش دادم . « برو دیگه !!!!!! » مهران که دید منم مثل نسرین دارم خجالت میکشم تسلیم شد و رفت داخل خونه ! نسرین رو زمین نشست و گریه کرد .
« داری گریه می کنی ؟ » بغلش کردم .
« پسره ی عوضی بیشعور ، لخت جلوی من وایمیسته !!! کثافت ...... میکشمش !»
چی باید بهش میگفتم ؟؟؟ بگم مهران عوضی نیست ؟ خودم تو این موضوع شک داشتم . ترجیح دادم ساکت بمونم و فقط به فحش هایی که به مهران میداد گوش کنم . بالاخره ساکت شد و دماغش رو بالا کشید . « اون عوضی کی بود ؟ »
« مهران پسر عمومه ! واسه چند روز از ایتالیا اومده ایران ! »
« پانی گند زدم ، خودمو جلوی یه پسر ضایع کردم ... تا آخر عمر خفتش برام می مونه !!! نه !!» « مهران پسر بدی نیست ! به روت نمیاره !مطمئن باش !!!!!! »
« ...... راست میگی ؟؟؟ »
« آره مطمئنم . »
« حالا بگو ببینم کی از مسافرت برگشتی ؟ » فکرش رو منحرف کردم تا بیشتر از این غصه نخوره ! نسرین دیگه حاضر نشد وارد خونه بشه نمی خواست با مهران رو در رو بشه ! زیاد بهش گیر ندادم ! یکم موند و بعدشم رفت ! تا شب مهران رو ندیدم !
چقدر خسته ام ! حتما بخاطر اینه که زیادی دویدم . بالشم زیادی باد داشت چند بار روش کوبیدم تا میزون بشه ! چشام تازه داشت گرم میشد که یکی در اتاقم رو زد . خروس بی محل !!
« بفرمایید ! »
مهران بود . عجیبه این جا چی کار داره ؟ مگه با من قهر نبود ؟! چرا حرف نمیزنه ؟!
« کاری داری ؟! »
« هممم ... پانی می خوام ازت تشکر کنم ! » چی ؟؟؟ مگه من چی کار کردم که میخواد تشکر کنه ؟
« برای چی ؟ »
« برای این که بلیطم رو نیست و نابود کردی !! اگه می رفتم مهم ترین قسمت زندگیم رو از دست میدادم ! » مهم ترین قسمت زندگیش چی بود ؟ نکنه ...... آره دیگه ...
« نسرین ؟؟؟! »
یه لبخند بناگوشی تحویلم داد و از اتاق رفت بیرون . اَه... پوستت کنده اس مهران !

بعد از ناهار رفتم یه چرت بزنم .چشام داشت سنگین میشد که نسرین زنگ زد :
با خنده گفتم :« سلام نسرین خانم ، شیفت کاریتون عوض شده ؟ »
« پانته آ تو شماره ی منو به پسر عموت دادی ؟! »
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم . « چی ؟!!!!»
نفس های عصبی نسرین رو میشنیدم .« پانته آ پسر عموت دائم بهم زنگ میزنه ! دیگه اعصابمو خورد کرده بهش بگو دیگه این کارو نکنه ! »
« امکان نداره !!! اون شماره ی تو رو اصلا نداره ! »
« عزیزم ! وقتی زنگ میزنه یعنی داره ! »
« ..... یعنی از کجا پیدا کرده ؟ »
« راستشو بگو تو بهش ندادی که ؟ »
« نسرین !!!!! ازت انتظار نداشتم اینجوری راجع به من فکر کنی ! »
« پس اگه تو ندادی ........... باید بفهمیم اون از کجا شماره امو پیدا کرده ! »
مخم داشت سوت میکشید . برای همین رفتم سراغ مهران . روی مبل لم داده بود و داشت طراحی میکرد . بالا سرش مثل اجل معلق واستادم . همون جور که داشت طراحی میکرد گفت :
« باز چی شده ؟ »
« مهران به من نگاه کن ! »
با مکث سرش رو بالا آورد و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت .
« نسرین بهم زنگ زده بود ! »
سریع سرش رو پایین انداخت و گفت : « خوب ؟! »
« ....شماره اشو از کجا پیدا کردی ؟ »
جا خورد ولی به زور خندید و « چرا چرت و پرت میگی ؟ »
« مهران !!!!!!!!!! اگه راستشو نگی موهاتو دونه دونه میکنم . »
من من کرد و گفت : « خوب ...... بهت میگم اما قول بده عصبانی نشی ! »
« بگو ! »
« ....از....تو... گوشیت برداشتم . » اینو که گفت سریع سرش رو با دستاش گرفت . شاید فکر میکرد الان میزنم تو سرش ولی من حتی عصبانی هم نبودم ! چرا؟؟؟! از این که مهران اینطوری پاپیچ نسرین شده بود فقط خنده ام میگرفت ! نتونستم خنده ام رو مخفی کنم و بلند بلند خندیدم . مهران با تعجب بهم نگاه میکرد حتما پیش خودش فکر میکرد من دیوونه ام !
امروز عصر تولد یکی از دوستای دوران دبیرستانمه ! اسمش رزیتاست ،خیلی وقته که ندیدمش از دو روز پیش مدام زنگ میزنه و اصرار میکنه که حتما برای تولدش برم! یه ساعت که روش با طلا کار شده براش خریدم . می دونم ازش خوشش میاد ، رزیتا همیشه عاشق چیزهای فانتزی و پر زرق و برق بود . طبق معمول تو انتخاب لباس گیر کردم . نمی دونستم انتظار چه جور مهمونی رو باید داشته باشم . آخر سر تصمیم گرفتم یه تیپ اسپرت بزنم . یه شلوار لی آبی روشن با یه تی شرت آستین حلقه ای بنفش پوشیدم . کلی خودمو خوشگل کردم . رزیتا تولدش رو تو خونه باغشون گرفته بود . ماشینم رو پشت در خونه شون پارک کردم و پیاده شدم . صدای موزیک تندی که گذاشته بودند تا هفت تا کوچه اونور تر می رفت . من اصلا از این جور تولدا خوشم نمیومد . تمام باغ با چراغ های رنگی تزیین شده بود ! وارد ویلای وسط باغ شدم . از چیزی که دیدم حسابی از اومدنم پشیمون شدم . داخل ویلا تاریک بود و فقط رقص نور فضا رو روشن کرده بود . فضا پر از دود سیگار بود و نفسم اصلا بالا نمیومد . از صدای موسیقی خارجی ای که گذاشته بودند گوشم داشت کر میشد . همه تو هم می لولیدند . فکر کنم داشتند می رقصیدند . برگشتم تا زودتر از اینجا برم که به محکم به یکی خوردم . سریع خودمو عقب کشیدم و راهمو عوض کردم . دو سه قدم بیشتر دور نشده بودم که کسی بازوم رو محکم گرفت . با ترس برگشتم و سعی کردم تو اون فضای نیمه تاریک صورت اونی که بازوم رو گرفته بود رو تشخیص بدم . یه پسر جوون بود که با یه نگاه کثیف داشت سر تا پامو برانداز میکرد . چندشم شد . به زور دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سرعت ازش فاصله گرفتم . صداش تو اون سر و صدا به سختی به گوشم رسید : « عسلم ، ک..جا میری ؟ صبر کن کارت دارم ! » مست بود . خدایا منو نجات بده ! دست بردار نبود همین طور که تلو تلو میخورد دنبالم میومد . دست و پام از ترس می لرزیدن . تو اون تاریکی در خروجی رو پیدا نمی کردم . کم کم داشت گریه ام می گرفت . کجا برم الان ؟! چشمم به پلکان گوشه سالن افتاد . احتمالا به طبقه ی دوم ویلا ختم میشدند . به زحمت خودمو از بین جمعیت وسط سالن عبور دادم . زیر شکمم یهو تیر کشید . از شدت در نزدیک بود روی زمین بشینم . الان دیگه گریه می کردم . مدام پشت سرم رو نگاه می کردم .به زحمت از پله ها بالا رفتم . هنوزم پسره دنبالم میومد و حرف های چندش آور میزد . اشک هام جلوی دیدم رو گرفته بودند و تار میدیدم . سریع پاکشون کردم اما زودتر از اون که فکر میکردم جای خالیشون با اشکای دیگه پر شد . وارد اولین اتاقی شدم که بهش رسیدم . ای کاش نمی رفتم تو اتاق ! یه دختر و پسر مست روی تخت ..... . حتی متوجه حضور من تو اتاق نشدن . زود از اتاق اومدم بیرون . پسری که دنبالم بود خیلی بهم نزدیک شده بود . با ترس دستگیره دومین اتاقی رو که دیدم پایین کشیدم . در باز شد . یه نگاهی توش انداختم ، هیچ کس توش نبود ! خودمو انداختم تو اتاق و درو محکم پشت سرم بستم و قفل کردم . با زانو روی زمین افتادم . ضربه ای به در اتاق خورد و بازم صدای اون پسره اومد : « گل من ، ناز ن...کن دیگه ! بیا حال کنیم ! » دستم رو محکم به دهنم فشار دادم تا صدای هق هق ام رو خفه کنم . زیر شکمم خیلی شدیدتر از دفعه قبل تیر کشید و نفسم رو بند آورد !ضربه ای محکم تر به در وارد شد و در لرزید . نکنه درو بشکنه !!!!!! یه چیز گرم خیلی سریع وسط پاهام جاری شد !! این دیگه چیه ؟ با ترس یه نگاه به شلوارم انداختم .نه!!!!!!



موضوعات مرتبط: رمان در حسرت آغوش تو,
[ سه شنبه 30 شهريور 1395 ] [ 14:57 ] [ 2000 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]