جلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم
بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن
بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم
دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم
از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم
صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه
رو نداشتم
بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره
اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم
بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد
هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد
اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود
-حالش چطوره؟
-بستگانشید؟
میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه
بهراد-بله؟بگین دیگه
پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت
-متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد
الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه
پرستاره از کنارمون رد شد
ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه
کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت
-به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه
علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم
روی صندلی نشوندمم
نوشین اومد کنارم و با گریه گفت
-کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش
با خشم نگاهش کردم و گفتم
-بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه
مامانش اومد کنارم و گفت
-کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟
با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم
-اون بچه رو بدون بهار نمیخوام
-مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت
بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم
خاله رو به نوشین گفت
-بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم
نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند
روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم
-تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید
-باشه خیالت راحت برو
با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون
نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم
خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم
نوشین ماشین و نگه داشت
جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست
از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود حمام نرفته بودم
چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود
نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل
صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه
-اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم
رفتم داخل و سلام ارومی دادم
نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید
-بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟
سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم
باران روی کاناپه خوابیده بود
آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم
رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
-جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت
بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم
-اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد
صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت
-باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟
سرمو کردم طرف اسمون و گفتم
-خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون
نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم
-ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم
دوباره اروم شد
رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد
-دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟
نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت
-به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد
سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم
آرش لجبازی میکرد و نمیخورد
-بخور گل پسرم بخور تاج سرم
تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم
-خوبی عمو جون؟
لباش و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد
-عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم
با گریه پاش و میکوبید به زمین
بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش
بغلش کردم و سرشو رو سینم گذاشتم و بوسیدم
-اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟
-راست میگی؟
-اره فدات شم
-خوابم میاد
نوشین اومد طرفم و گفت
-برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم
-حوصله ندارم بیخیال شو نوشین
دستمو گرفت و گفت
-بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟
-اره عمو خیلی وحشتناک شدی
بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز
بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون
نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت
-واست جا انداختم برو بخواب
سری تکون دادم گوشیمو برداشتم
باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق
آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش
باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم
باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست
با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم
با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم
-الو بهراد؟
-
-چیییییییییییییییی؟
گوشی از دستم افتاد
با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کرد