رمان ازدواج اجباری قسمت14
ازدواج اجباری قسمت14
با صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم
-سلام صبح بخیر
به گرمی جوابمو داد و گفت
-سریع آماده شو میخوایم بریم حرم
-مگه ساعت چنده؟
-8
باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم
کامران داشت جوراباشو پاش میکرد
بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی **** شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا
سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم
مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش
چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم
آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون
بچه رو دادم دست کامران
رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد
با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم
به حرم که رسیدیم
ازهم جدا شدیم
چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن
با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد
داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم
سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد
دعا کردم و گریه کردم
از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم
با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم
اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن
خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت
-بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره
با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد
با خودم گفتم
جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا
با داد نوشین با گیجی نگاش کردم
-ها؟
-حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن
از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد
لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه
---------
یک هفته بعد
از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم
با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون
و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن
کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم
دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین
امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون
امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم
از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه
کوچه خلوته یکم ترس برم میداره
منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه
بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم
چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم
توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه
گریم میگیره خدایا چیکار کنم
یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم
صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه
در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه
چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه
دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم
قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت
یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش
اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم
-چرا من و اوردی اینجا عوضی؟
-اخه ی عصبانی نشو خوشگله
بعدم جدی شده و گفت
-اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر
با خشم داد زدم
-دهنت و ببند عوضی
با سیلی که زد ساکت شدم
تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم
حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد
هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم
-خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم
مثل جنونیا خدید و گفت
-ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟
-دهنت ببند توله سگ تویی هرزه
با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم
با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم
مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد
-بیا واست یه سوپرایز دارم
صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست
گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر
صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد
-بله.؟
-به آقای مهندس احوال شما؟
-شما؟
-حالا آشنامیشیم باهم
کامران با عصبانیت گفت
-کی هستی؟چی میخوای؟
مارال قهقه ای زد و گفت
-من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟
بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده
صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد
-عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین
-هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم
-میگم کی هستی عوضی؟
-بیا با زن عزیزت صحبت کن
گوشی گرفت طرفم
-بهار؟عزیزم؟خانومم
با گریه و هق هق گفتم
-کامران
-جونم؟خوبی؟
-کامران من میترسم
-اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم
-سریع و تند گفتم
-کامران مارال من و دزدیده
مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد
فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت
-چیییییییییییییی؟میکشمت مارال
-سلام صبح بخیر
به گرمی جوابمو داد و گفت
-سریع آماده شو میخوایم بریم حرم
-مگه ساعت چنده؟
-8
باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم
کامران داشت جوراباشو پاش میکرد
بک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی **** شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالا
سریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم
مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش
چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردم
آرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرون
بچه رو دادم دست کامران
رفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شد
با شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیم
به حرم که رسیدیم
ازهم جدا شدیم
چادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادن
با هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زد
داخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم
سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شد
دعا کردم و گریه کردم
از امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشم
با صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدم
اونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردن
خواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت
-بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپره
با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زد
با خودم گفتم
جلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجا
با داد نوشین با گیجی نگاش کردم
-ها؟
-حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرن
از جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه نداد
لبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه
---------
یک هفته بعد
از مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم
با نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرون
و موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزنن
کامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم
دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالین
امروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرون
امروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیم
از خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاه
کوچه خلوته یکم ترس برم میداره
منتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه
بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم
چشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشم
توی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینه
گریم میگیره خدایا چیکار کنم
یه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشم
صدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشه
در باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمه
چراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنه
دستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنم
قیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونت
یادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالش
اشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم
-چرا من و اوردی اینجا عوضی؟
-اخه ی عصبانی نشو خوشگله
بعدم جدی شده و گفت
-اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخر
با خشم داد زدم
-دهنت و ببند عوضی
با سیلی که زد ساکت شدم
تازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادم
حالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زد
هق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم
-خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدم
مثل جنونیا خدید و گفت
-ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟
-دهنت ببند توله سگ تویی هرزه
با مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدم
با لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم
مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد
-بیا واست یه سوپرایز دارم
صندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشست
گوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکر
صدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد
-بله.؟
-به آقای مهندس احوال شما؟
-شما؟
-حالا آشنامیشیم باهم
کامران با عصبانیت گفت
-کی هستی؟چی میخوای؟
مارال قهقه ای زد و گفت
-من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟
بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خنده
صدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد
-عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین
-هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم
-میگم کی هستی عوضی؟
-بیا با زن عزیزت صحبت کن
گوشی گرفت طرفم
-بهار؟عزیزم؟خانومم
با گریه و هق هق گفتم
-کامران
-جونم؟خوبی؟
-کامران من میترسم
-اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم
-سریع و تند گفتم
-کامران مارال من و دزدیده
مارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتاد
فقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت
-چیییییییییییییی؟میکشمت مارال
تمام لباس روشنم پر شده بود از خون حالم خیلی بد بود با هر ضربه ای که بهم میزدن خون بالا میاوردن
رمقی واسم نمونده بود
چند وقتی بود اینجا بودم
دلم واسه دیدن خانوادم لک زده بودآرش کوچولوم
کامران
که تموم زندگیم بوددلم اغوش گرم کامران و میخواستم ،دلم دعوا کردنا و
غرغراش و میخواستحسابی لاغر شده بودم وبا یه مرده هیچ فرقی نداشتمنگران
خودم نبودم نگران آرش بودم نگران کامران بودمالان چیکار میکردندر اتاق باز
شد و مارال با قاسم که فهمیده بودم رعیس گروهه اومدن تو با سردی تمام
نگاشون کردم از حالت نگاهم ترسیدن ولی به روی خودشون نیاوردنهرچی باهم حرف
میزدن جوابشونو نمیدادم تو دنیای خودم بودم هیچی نمیشنیدماونام که معلوم
بود حسابی عصبی شدن از این همه بی محلی دوباره شروع کردن به زدنم و فحش
دادنمدیگه مثل اولا حتی گریه هم نیمکردمفقط سرد به یک گوشه خیره میشدماونام
که خوب خالسی میشدن میرفتنقرار بود اگه امروز کامران برگه شراکت با اون
شرکت و ازبین نبره و شراکتش و بهم نزنه من و بکشنهیچ خبری از
کامران نبودبا صدای آزیر ماشین پلیس چشام و از هم باز کردممارالا و قاسم
سریع اومدن داخل و دستام و بستن و یه تفنگ گذاشتن رو شقیقم و هلم دادن
بیرونهمه ی افرادی که واسشون کار میکردن اسلحه به دست کمین گرفته بودنراه
پشت و بوم و در پیش گرفتنبدون جون دنبالشون کشیده میشدمروی پشت بوم که
ایستادیم قامت کامران که خمیده شده بود شناختممارال دادی زد که توجه همه رو
به خودش جلب کرد-بد کاری کردی جناب مهندس قرار نبود پای پلیس تو بازی وا
بشه ،به قولت عمل نکردی پس منم به قولم عمل نمیکنم با زنت خداحافظی
کنمکامران خواست بیاد طرفم که دستاش و گرفتنبا دیدنش اشکام سرازیر شد هق
هقم اوج گرفتپلیسی که پایین واستاده بود گفت-بهتره تسلیم بشی،اون دختر و
ولش کن خونت محاصره است مطمین باش تسلیم نشی جون سالم به در نمیبریممارال
خنده هیسیریکی کرد و گفت-میکشمش این دختر و جناب سرهنگ به نیروهات بگو
اسلحشون و بذارن زمین وگرنه تضمینی نمیکنم این دختر سالم بمونهاین دفعه
کامران بود که داد میزد-ولش کن اشغال ،طرف حساب تو منم بهار و ولش
کن،میدونی چند روزه بچش بیتابیش و میکنهولش کن بیا خورده حسابت و با من
تسویه کنبا صدای تیری که زده شد بلند جیغ زدمو چشام و بستمقاسم بلند خندید و
گفت-مهندس با زنت خداحافظی کنبند داد زدم-کامرااااااااااااانصدای داد و
بیداد کامران و با پلیسا میشنیدمدوباره صدای شلیک اومدبا ترس افتادم روی
زمینچشمام و باز کردم از دیدن دوتا جنازه که کنارم افتاده بودن از هوش
رفتموقتی چشام و باز کردم کامران و بابا رو دیدم که کنارم شستناروم زمزمه
کردم-ابکامران سریع بلند شد و با یک لیوان آب برگشتکمکم کرد و آب بخورمبا
بی حالی زل زدم و تو چشاشون و گفتم-آرش و بیارینبابا-اروم باش دخترکم اینجا
بیمارستانه آرش اینجا نیست خونس کامران اومد طرفم و خواست بغلم کنه که پسش
زدمتعجب و میشد تو چشاش دیدبا گریه بهش گفتم-چرا اینقدر دیر اومدی
کامران،چرا؟میدونی چی به من گذاشت نامرد؟میدونی هرثانیه یه عمر واسم
گذشت،ازت بدم میاد لعنتی بدم میادتو بغلش بودم و به سینش مشت میزدم اونم
سعی داشتم ارومم کن . .دلم به خاطر مشت و لگدایی که نوش جان کده بودم به
شدت درد میکردتو بغل کامران حالم بد شد و خون بالا اوردم کامران هول شد
و سریع از اتاق رفت بیرونداشتم مردنم و با چشای خودم میدیدمدیگه جونی واسم
نمونده بود دست بابا رو گرفتم و با اخرین جونی که داشتم رو بهش
گفتم-آرشششچشام بسته شد -----کامرانتحمل دیدن بهار این شکلی و نداشتم این
بهار نازنین من بود که اینقدر لاغر و ضعیف شده بود وقتی با دست بسته اوردنش
رو پشت بوم دلم میخواست بغلش کنم ،تو اغوشم فشارش بدم و از بوی تنش مست
شمجایی که اسمم و با گریه و هق هق صدا زد دوست داشتم بمیرم به خاطر من بود
که بهار الان تو این وضعیت بودتو بیمارستان اومد تو بغلم و خودش و خالی
کرد دلم واسش ریش شد معلوم نبود چیکارش کردن که بهار مهربون من اینقده کینه
ای شده بوداز بس به خودش فشار آورد یهویی خون بالا اورداز ترس چند ثانیه
بهش نگاه کردم ولی بعد به خودم اومدم و دوییدم بیرون اتاق تا دکتر و پیدا
کنمبا نگرانی و استرس تو سالن بیمارستان داد میزدم و دکتر دکتر
میکردمپرستارایی که پشت قسمت پذیرش نشسته بودن به سمتم اومدن و سعی داشتن
من و ارومم کننبا بدبختی بهشون گفتم چی شدهیکیشون رفت دکتر و خبر کنه یکی
دیگم با من اومدوقتی در اتاق و باز کردم با دیدن وضعیتی که جلوم بود روی دو
زانو افتادم پرستار نمیدونست به حال کدوممون رسیدگی کنهبابای بهار ،بغلش
کرده بود و با التماس ازش میخواست چشاش و باز کنهپرستار سعی داشت جداش کنه
ولی اون از بچش جدا نمیشدرو به من کرد و با گریه گفت-دیدی کامران ؟دیدی بی
بهار شدیم؟جواب بچشو چی میدی کامران؟اشک میریختم و سرم و به دیوار
میزدمبلند شدم و سمت بهار یورش بردمبهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش
دورو ورش بودنبا اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرونبهار و سریع از اتاق
اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عملبا گریه دنبال دکتر راه افتادم-اقای
دکتربرگشت طرفم و گفت-کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میدهبهت زده بهش نگاه
میکردمروبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت-سریع دکتر پهلوان و پیجش
کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنیدبا رفتار دکتر فهمیدیم
حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندسگروه خونی بهار o منفی
بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی .....سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن
و اماده ی عملش کنن
جلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم
بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن
بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودم
دلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدم
از وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتم
صدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچه
رو نداشتم
بهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه داره
اشک میریختم و تو دلم التماس میکردم
بعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امد
هممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زد
اولین کسی که به حرف اومد بهرام بود
-حالش چطوره؟
-بستگانشید؟
میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگه
بهراد-بله؟بگین دیگه
پرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت
-متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکرد
الانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنه
پرستاره از کنارمون رد شد
ایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبه
کوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت
-به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضی
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
خودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریه
علی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیم
روی صندلی نشوندمم
نوشین اومد کنارم و با گریه گفت
-کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیشش
با خشم نگاهش کردم و گفتم
-بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچه
مامانش اومد کنارم و گفت
-کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟
با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم
-اون بچه رو بدون بهار نمیخوام
-مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتت
بهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت
-بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیم
خاله رو به نوشین گفت
-بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترم
نوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوند
روبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم
-تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید
-باشه خیالت راحت برو
با ناراحتی اومدم از بیمارستان بیرون
نوشین سوار ماشین شدو روشنش کرد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم
خیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودم
نوشین ماشین و نگه داشت
جلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هست
از قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود حمام نرفته بودم
چشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بود
نوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخل
صدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه
-اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شم
رفتم داخل و سلام ارومی دادم
نازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید
-بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟
سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرم
باران روی کاناپه خوابیده بود
آرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم
رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم
-جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشت
بوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم
-اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میاد
صدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت
-باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟
سرمو کردم طرف اسمون و گفتم
-خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون
نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم
-ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم
دوباره اروم شد
رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد
-دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟
نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت
-به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد
سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم
آرش لجبازی میکرد و نمیخورد
-بخور گل پسرم بخور تاج سرم
تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد
لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم
-خوبی عمو جون؟
لباش و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد
-عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم
با گریه پاش و میکوبید به زمین
بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش
بغلش کردم و سرشو رو سینم گذاشتم و بوسیدم
-اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟
-راست میگی؟
-اره فدات شم
-خوابم میاد
نوشین اومد طرفم و گفت
-برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم
-حوصله ندارم بیخیال شو نوشین
دستمو گرفت و گفت
-بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟
-اره عمو خیلی وحشتناک شدی
بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز
بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون
نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت
-واست جا انداختم برو بخواب
سری تکون دادم گوشیمو برداشتم
باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق
آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش
باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم
باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست
با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم
با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم
-الو بهراد؟
-
-چیییییییییییییییی؟
گوشی از دستم افتاد
با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کرد
موضوعات مرتبط: رمان ازدواج اجباری,
[ سه شنبه 30 شهريور 1395 ] [ 15:21 ] [ 2000 ]
[ ]