رمان ازدواج اجباری قسمت10

ازدواج اجباری قسمت10




وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو
اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم
-وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی
همه با این حرفم برگشتن طرف ما


کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم
لبخندی زدم و تشکر کردم
لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت
در ساکو باز کرد و بهم گفت
-بهار جان میای اینجا بشینی؟
با تعجب گفتم
-چرا؟
-بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم
من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش
در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم
درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت
-بهارررررررررررررررر
با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم
-کوفت سکته کردم
نیشش باز شدو گفت
-خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی
چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت
-الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم
با حرص گفتم
-نوشییییییییییییین ببند
-چشم
-رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود
سرشو کنار گوشم اوردم و گفت
-هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟
-نه
-چرا؟
با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم
-واقعا نمیدونی چرا؟
سرشو تکون داد و گفت
-میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار
بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری
اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم
-ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم
علی دستمو گرفت و گفت
-میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه
-اگه اون حاظر نیس من باید غرورمو بشکنم
-منظورم این نبودفبهش فرصت بده ،به خودت فرصت بده خدا بزرگه اینقدر به خودتون سخت نگیرید
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
کامران روبه رومون نشسته بود و زل زده بود بهم
بدم میامد یکی بهم زل بزنه با کلافگی بهش نگاه کردم
بهم زل زده بودیم یه پوزخند اومد رو لبم با نفرت نگامو ازش گرفتم
و مشغول بازی کردن با انگشتام شدم
نوشین و لادن و کیانا باهم مشغول حرف زدن بودن
حوصلم سررفته بود از بوی ادکلن علی حالم بد شد دستمو جلوی دهنم گرفتم و دوییدم طرف توالت
بعد ازینکه تمام محتویات معدم خالی شد رمقی برام نمونده بود
کیانا رو دیدم که با نگرانی پشت در بود
دستمو گرفت و گفت
-خوبی عزیزم؟
سرمو تکون دادم
کیانا کامران و صدا زد تا کمکم کنه برم تو اتاق دراز بکشم
کامران دستمو گرفت سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی اون بیشتر منو به خودش چسبوند لادن با یه لیوان اب قند اومد طرفم و به زور تو حلقم جاش داد
ولی از شانس بد من باز دوباره حالم بد شد
به شدت کامران و کنار زدم
ایندفعه هیچی تو معدم نبود که بخوام خالیش کنم
بدون کمک کامران رفتم بالا و اتاقای مهمان و اماده کردم
کاوه رو تختم دراز کشیده بود کیانا که بچش و دید منصور و صدا زد تا بیاد کاوه رو ببره
اونم سریع دستورش و انجام داد
روی تخت دراز کشیدم کیانا پتو رو روم کشید و گفت
-حالت خوبه عزیزم
-بله
-میشه یه خواهشی ازت بکنم
منتظر نگاش کردم
با شرمندگی گفت
-میدونم سخته ولی میشه دیگه ازم بدت نیاد؟میشه منو مثل خواهر بزرگتره خودت بدونی؟
دلم واسش سوخت واسه همین با لبخندی سرمو تکون دادم
با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم
بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم
-قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه
با لبخند بهش نگاه کردم
سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم
بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین
-خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه
-نه بابا بچم تازه سه ماهشه
کیانا-الهی عمه قربونش بره
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود
کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجور
بعد چند وقتیكه تو بیمارستان بودم مرخم كردن یه هفه بعد كیانا اینا تصمیم گرفتن برگردن امریكا تو این چند وقت خیلی بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زایمانم بیان اونام گفن سعی خودشونو میكنن
تو فرودگاه كیانا بغلم كردو و تو گوشم كن
-بهار خواهش میكنم ازن نذار كامران اذیت بشه اونم داره زجر میكشه حواشو داشته باش
مراقب این جیگر عمه هم باش
-خیالت راحت
بعد خداحافظی با بقیم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه دیدم با ناراحتی داره به سمتی كه رفتن نگاه میكنه
اروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتم
ازون حالت بیرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندی زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتادیم طرف ماشین
كامران دستمو ول نمیكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بیارم
در جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شم
بعد یه ماه اولین باری بود كه بهش رو میدادم اونم سركیف شده بود
الان تو ماه 4 بارداری بودم
كامران دستمو گرفت و زیر دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازی میكرد ولی هنوزم میتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزیزاش
واسه اینكه ازون حالت درش بیارم بالحن شادی بهش گفتم
-كامران؟
-جونم؟
-میای بریم سونو؟
-الان؟
خندیدم و گفتم
-الان كه نمیشه ما نوبت نگرفتیم فردا بریم
-باشه زن بزن وقت بگیر
با یه لحن باحالی گفتم
-وااااای،به نظرتو بچه دختره یا پسر؟
كامران كه با دیدن روحیه من شاد شده ولخندی زدو گفت
-هرچی باشه فقط سالم باشه
سرمو تكون دادم و گفتم
-خوب اون كه اره ولی اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه یا دختر/؟
برگشت طرفم و گفت
-من دوست دارم بچم یه دختر خوشگل و مامانی مثل مامانش باشه
لبخندی بهش زدم و گفتم
-ولی من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارش
با تعجب گفت
-ارش؟
-اوهوم چرا تعجب كردی؟
-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چی شده اسم ارش و دوست داری؟
-میدونی از بچگی دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارش
سرشو تكون داد وگفت
-ولی من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كاملیا
-اسم قشنگیه
كامل برگشتم طرفش و گفتم
-پس اگه پسر شد میذاریمش ارش و اگه دختر شد میذاریمش كاملیا
-اوهوم فكر خوبیه حالا فردا مشخص میشه
لبخندی زدم و سرمو به سمت خیابون برگردوندم و به بیرون خیره شدم

بهار؟
-هوم؟
-منو میبخشی؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نیست،دیوونه میشم وقتی بفهمم یكی به چیزی كه گفتم عمل نكنه
بعد مثل بچه های مظلوم گفت
-هوم،میبخشیم؟
با خودم فكر كردم اره میبخشمت تقصیر منم بود
واسه همی با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه ای گفتم
-به شرطی میبخشمت كه دیگه من و نزنیم
خنده ای كردو دستمو بوسید و گفت
-دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشه
كامران سریع برگشت طرفم و گفت
-زود باش كمربندت و ببند
تا خواستم ببندم كار از كار گذشت و پلیس بهمون ایست داد
كامران غرغری كرو ماشن و كنار خیابون پارك كرد
مامور اومد به شیشه زد شیشه رو داد پایین
-سلام جناب
-سلام گواهینامه مدارك ماشین لطفا
كامران سرشو تكو دادو رو به من گفت
-مدارك و از تو داشبورت بده
سرمو تكون دادم مدارك و در اوردم و دادم دستش
-بیا
-بفرمایین قربان
بعد اینكه 30 تومن جریممون كرد گذاشت بریم
خونه كه رسیدیم با زحمت رفتم بالا راه رفتن واسم سخت شد بود
اروم اروم از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم داشتم بلوزمو در میاوردم كه در یهو باز شد
جیغی كشیدم و لباسم و سریع جلوی خودم گرفتم و رو به كاران گفتم
-برووووو بیرون
ولی اون اصلا حواسش بهم نبود اروم اومد جلو لباسو از دستم گرفت و با لذت به سینه هام زل زد
دسمو جلوی سینه هام گذاشتم
سرشو اورد جلوی صورتمو بهام و نرم بوسید
منم با این كه شوكه شده بودم ازین كارش به خدم اومدم و همراهیش كردم دستش رو كمرم بالا و پایین میرفت دستمو تو موهاش فرو برده بودم و همراهیش میكردم
لباشو از لبام جدا كردو با چشای خمارش بهم خیره شد بعد با نرمی روی تخت حلم داد و خودشم روم خیمه دو مشغول بوسیدن لبام شدم
كم كم داشتم نفس كم میاوردم به زور خودمو ازش جدا كردم و نفس عمیقی كشیدم
كامران خواست دوباره بیاد طرفم كه انگشتمو گذاشتم رو لبشو با ارومی گفتم
-بسه كامران نفسم گرفت
چند ثانیه بهم خیره شدو سریع از روم بلند شد
دستمو گرفت و كمك كرد از رو تخت بلند شم
یه سرافون شیك قهوه ای رنگ از تو كمدم در اورد و گرفت طرفم
بلندیش تا روی زانوم بود ولی خویش این بود كه گشاد بود و توش راحت بودم
كامران رفت اتاق خودش تا لباساش و عوض كنه
منم گیرمو در اوردم و موهام و شونه كردم
امروز به اندازه كافی هیجان زده شده بودم
جلوی اینه رفتم و رژم و كه دور لبم پخش شده بد تمیز كردم و یه رژ قرمز به لبام زدم
ای رنگ خیلی بهم میومد
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ كه دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از باسنم بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری كه تا وسطای سینم معلوم بود
دلم برای كامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میكشید
خواستم لباسو درارم كه باز دوباره كامران اومد داخل
با دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و سینه هام كه قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت
-سریع لباستو عوض كن اگه میخوای كار دستت ندم
بعدم سریع از اتاق بیرون رفت
منم سریع لباسم و عوض كردم و رفتم بیرون

كامران روی كاناپه لم داده بود داشت با تلفن حرف میزد
رفتم جلوشو با اشاره پرسیدم ناهار چی میخوره
-یه دقیقه گوشی شهاب جان
-چی میگی؟
-میگم ناهار چی میخوری؟
-فرقی نمیكنه هرچی درست كنی میخورم
بعدم لبخندی زد و مشغول حرف زدن با تلفنش شد
با حالت متفكر رفتم تو اشپزخونه خوب حالا چی درست كنم؟
تصمیم گرفتم مرغ سرخ كنم با سیب زمینی
واسه همین شروع كردم
كارم كه تموم شد كامران و صدا زدم
-كامران بیا ناهار امادست
-باشه
بعد چند دقیقه اومد و نشست پشت میز ولی فكرش حسابی پرت بود و داشت با غذاش بازی میكرد
اروم پرسیدم
-كامران طوری شده؟
-نه نه
-خوب پس چرا نمیخری
-دارم میخورم دیگه
با لحن مشكوكی گفتم
-اها
تلفنش زنگ خود با سرعت دویید طرف تلفنشو جوابش و داد
با تعجب داشتم به كاراش نگاه میكردم
با صدای دادش از اشپزخونه اومدم بیرون و با ترس نگاش كردم
وقتی دید ترسیدم گفت
-بهار برو تو حیاط
سرمو به نشونه نه تكون دادم
سرم داد كشید و گفت
-میگم برو تو حیاط
با بغض نگاش كردم و سرمو انداختم پایین و رفتم بالا حتی نذاشت ناهارمو كوفت كنم
لحظه ی اخر دیدمش كه با كلافگی دستشو كرد لای موهاش
اروم اروم اومدم بالا اشكامم اروم اروم روی صورتم میریخت
خودمو رو تختم انداختم و گریه كردم
اینروزا اصلا تحمل داد و فریادای كامران و نداشتم اگه یه ذره باهام بد حرف میزد میخورد تو ذوقم و اشكم در میومد گریم بند اومده بود ولی چشام سرخ سرخ شده بود
كامران اود تو اتاق وكنارم ری تخت نشست
برگشتم طرف دیوار
كامرن همونطور نشسه روم خم شد و با لحن ارومی گفت
-بهار خانوم برگرد ببینمت
دستشو كنار دم و گفتم
-ولم كن
-اه اه صداشو نگاه كن،برگرد ببینم باز دوباره تو گریه كردی؟
حرفی نزدم و سعی داشتم بدون این كه برگردم دستشو از رو بازوم جدا كنم
اومد كنارم رو تخت دراز كشید و من از پشت به خودش چسبوند یه دستشو زیر سرم گذاشت با یه دستشم بغلم كرد
سرشو تو موهام كرد و گفت
-خانوم خانوما ببخشید سرت داد زدم به خدا اعصابم خیلی خراب بود
با بغض گفتم
-اعصابت خرابه باید سرمن خالی كنی؟
برم گردوند الان صورتامون روبه روی هم بود تو چشاش نگاه كردم و سریع سرمو انداختم پایین
-من معذرت خواهی كردم دیگه بهار خیلی داغونم خیلی
بعدم سرشو گذاشت رو سینم
دستمو لای موهاش فرو كردم و گفتم
-چیزی شده؟
-اوهوم
-میخوای بهم بگی چی شده؟
سرشو بلند كرد و بهم نگاه كرد
-مگه من زنت نیستم؟خوب بهم بگو شاید بتونم كمك كنم
-نه اگه بفهمی بیشتر اذیت میشی
با استرس بهش نگاه كردمو گفتم
-كامران كسی طوریش شده؟اره؟
فقط نگام كرد
داد زدم
-بگو دیگه لعنتی داری سكتم میدی
-نه نه كسی طوریش نشده
-پس چی شده
-ببین بهار قول میدی تا اخرش سوال نكنی؟
سرمو تكون دادم
-راستش چند وقتیه تلفنای مشكوكی بهم میشه،همش تهدیدم میكنن
با رس گفتم
اخه چرا؟
نگام كردو گفت
-قرار شد وسطش سوال نپرسی
-نمیدونم اخه من یه قرار داد بستم میلیاری با یه كشور عربی،حالا دارم تهدیدم میكنن كه باید این قرار دادو كنسلش كنم
-كیا؟
-نمیدوم به خد نمیدونم،من واسه خودم نمیترسم اونا تهدید كردن بایی سرتو میارن
با ترس بهش خیره شدم و اروم خزیدم تو بغلش گفتم
-كامران من میترسم اگه بلایی سرم بیارن
-نترس عزیزم تا وقتی من زندم هیچكس حق نداره بلایی سرت بیاره
-كامران؟
-جون كامران،نترس خانومی میخوام واست محافظ بذارم
-نه من محافظ نمیخوام
-لج نكن بهار نمیشه اینطوری كه
-خوب منم هروقت رفتی شركت باهات میام،اینجوری همش كنارتم دیگه
بهم نگاه كردو گفت
-اینم حرفیه ولی اخه تورو با این وضعت كجا ببرم مگخ نشنیدی دكتر گفت باید استراحت مطلق باشی
-خوب من اگه تو خونه بمونم كه همش استرس و اضطراب خودم و تورو دارم اونجوری كنار همیم
بعدم با التماس گفتم
-باشه؟
یكم ناهم كردو گفت
-قبول ولی به شرط اینكه واست محافظ بگیرم
از ناچاری قبول كردم
-باشه
-حالا بگیر بخواب
-خودمو تو اغوشش قایم كردمو سعی كردم بخوابم ولی خوابم نبرد شرع كردم به بازی كردن بایقه ی تیشرتش
-نكن بهار بگیر بخواب
با صداش بهش نگاه كردمو چیزی نگفتم


كرمم گرفته بود اذیتش كنم واسه همین با انگشتم میكشیدم رو لبش
هی دستمو میزد كنار و میگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبیشتر اذیتش میكردم
یهویی چشاش و باز كردو بهم گفت
-میخاری بهار ها!!! نكن میخوام بخوابم


لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-خوب بخواب من چیكار به تو دارم
-اینقدر سیخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسید منم همراهیش كردم
وقتی خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشید من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-بهار
-هوم؟
-اذیت نكن بخواب دیگه باشه به خدا خستم
-باشه
لبام و ایندفه كوتاه و اروم بوسید و گفت
-مرسی خانومی
بعدم چشاش و بست دلم نیومد اذیتش كنم چشامو بستم و در كمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز كردم شب شده بود با عجب گوشیو كامران و برداشتم و به ساعتش نگاه كردم
اوه اه ساعت 7 و نشون میداد
كامران و تكونش دادم
-كامران بلند شو ساعت 7
چشاش و باز كرد ولی دوباره سریع بست
-اقا كامران میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
-جون كامران اذیت نكن بهار بذار یكم دیگه بخوابم تورو خدا
بعدم من و به طرف خودش كشند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم كنار زدم و گفتم
-اااا نكن كامران میگم بلند شو دیر شده ساعت 7
-بهار اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغل كامران بودم
سریع بلند شدم كه وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه كرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
-میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه كرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم كه گفت
-دارم برات بهار خانوم
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو كه رو میز جمع نشده بود جمع میكردم كه دایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب كردم
اولش توجهی بهش نكردم ولی وقتی سایه ای پشت پنجره اشپزخونه دیدم بلند جیغ زدم و كامران و صدا زدم
-كامراااااااااااااااان
اشكام از ترس رو صورتم میریختكامران سریع اومد تو اشپزخونه و وقتی من و تو اون حال دید با نگرانی گفت ی شده بهار؟
فقط تونستم با انگشتم پنجره رو نشون بدم
كامران خواست بره سمت پنجره كه سریع دستشو گرفتم و گفتم
-نرو خطرناكه
-خوب بگو چی شده تو كه من و كشتی
با ترس و لكنت گفتم
-یكی پشت پنجره بود
با گیجی نگام كردو گفت
-مطمینی؟
-اره به خدا رست میگم
دستمو گرفت و از اشپزخونه بیرونم اورد روی مبل نشوندم و گفت
-بشین اینجا تا من برم یه ناه به بیرون بندازم
سریع بلند شدم و دستشو گرفتم
-تورو خدا نرو كامان من میترسمفتوروخدا نرو یه بلایی سرت میارن
-خیل خوب گریه نكن،با سالی میرم
-منم باهات میام
-باشه بیا
دستمو گرفت
منم همونطور كه دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست دیگم بلوزشو گرفتم
كامران دست دیگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند
تو حیاط كه رفتیم تاریك بود
كامران سوتی زدو سالی و صدا كرد بعدم چراغای حیاط و روشن كرد
سالی با شنیدن سوت كامران پارسی كردو به طرفمون اومد
دیگه ازش نمیترسیدم نقش یه محافظ و برامون داشت
سالی پا به پامون میومد كامران همه جارو بررسی كرد
وقتی مطمین شد كسی نیست
-روبه من گفت
-كسی اینجا نیست حتما اشتباه دیدی
سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم
-نه به خدا من دیدمش یكی پشت پنجره بود
-خیل خوب بیا برم تو اینجا كه كسی نیست حتما در رفته
با هم رفتیم داخل و سالیم در خونه نشست
از كنار كامران تكون نخورم هرجا میرفت نبالش بودم



با بلند شدن كامران سریع از جام بلند شدم
كامران بلند زد زیر خنده
-بهار میخوام برم دستشویی توم میای؟
با التماس نگاش كردمو و گفتم
-زود بیای باشه
دوباره زد زیر خنده و گفت
-چشم اگه كارم تموم شد سریع میام
بعدم رفت دستشویی روی مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شون
كامران بعد چند دقیقه اومد كنارم روی مبل نشست و tv و روشن كرد
-بهار فردا باهام میای شركت؟
-اره
-مطمینی حوصلت سر نمیره؟
اوهوم
-پس باید قول بدی هر وقت خسته شدی بگی برت گردونم خونه باشه؟
سرمو كون دادم
از جاش بلند شدو گوشیش و اورد و زنگ زد به یكی
-سلام خوبی؟
-
-قربونت مام خوبین
-
-علی زنگ زدم بگم موضوع تهدید و كه یادته؟
-
-اره همون امشب بهار یكی و پشت پنجره اشپزخونه دیده
-
-اره خوبه فقط یكم ترسیده
-
-نه بابا حواسم هست،نه نمیخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضیه اون محافظا رو تا كجا پیگیری كردی؟
-
-اره دوتا میخوام یكی واسه بهار یكیم واسه خودم
با اعتراض گفتم
-كامرااااان
دستش رو بینیش گذاشت و با جدیت گفت
-بهار ما راجب این موضوع قبلا حرفامون و زدیم
-ولی من....
نذاشت حرفمو و بگم
-همونی كه گفتم
بعدم رو كرد به علی و گفت
-اره قربون دستت ،باشه پس كی منتظر خبرت باشم؟
-
-دستت طلا پس منتظرم
بعد اینكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم
-قهر نكن خانومی من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشی
چیزی نگفتم كه گفت
-بابا بهار لوس نشو دیگه پاشو یه چیزی بده ما بخوریم
نوچی كردمو گفتم
-من میترسم برم تو اشپزخونه
بعدم شونه بالا انداختم
خنده ای كردو گفت
-یعنی باید امشب گرسنه بخوابیم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابی ندادی كوفت كنیم
-میخواستی كوفت كنی كی جلوتو گرفته بود؟
صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخی گفت
-با من لج نكن ها ضعیفه بد میبینی ها
زبونمو تا ته بیرون اوردم كه سریع دهنشو باز كرد و گازش گرفت
ای تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زیر لب شروع كردم به فحش دادن كامران
-الهی رو تخته بشورنت كامران،ای الهی رخت عزاتو بپوشم
كامران همونطور كه میخندید گفت
-حقته الانم مثل پیرزنا اینقده غرغر نكن،پاشو یه چیز بده بخوریم
با دست محكم زدم پشت سرش كه بچم یهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد
بلند زدم زیر خنده و گفتم
-خوردی اقا نوش جونت
وقتی ه خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه یه قدم میومد جلو من میرفتم عقب
با لخند بهم نزدیك شد و گفت
-چیكار كردی شما الان؟
با خنده گفتم
-من من كاری نكردم اصلا به من میاد كاری كرده باشم؟
چسبیدم به دیوار اونم اومد چسبید بهم طوری كه چفت شده به دیوار
واسه اینكه ببینمش مجبور بودم سرمو خیلی بیارم بالا
اونم سرشو خم كرده بود و داشت به من نگاه میكرد مچ دستامو گرفت و گفت
-بگو غلط كردم
با خنده گفتم
-نمیگم
-بگو
ابرو بالا انداختم و گفتم
-عمرا
-بهارررررررر
-غلط كردی
-چییییییییییییییی؟
نیشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم
-پیچ پیچی
دستشو دورم حلقه كردو مچ دستمو ول كرد
سرمو از رو سینش برداشت به لبام خیره شد
با بدجنسی نگاش كردم تا خواست سرشو بیاره جلو لیوان ابی كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بیاد طرفم اب و ریختم روشو در رفتم
كامران گیج و مبهوت واسته بودو تكون نمیخورد
یهو یه داد بلندی زد كه سكته كردم
-بهاررررررررررر
-جون دلم؟
-به خدا میكشمت
-جرئتشو نداری بچه
-من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت میدم
قیافش شبیه موش اب كشیده شده بود


جلوی tv نشسته بودمو داشتم اكادمی نگاه میكردم كامرانم وقتی فهمید دیگه نمیترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امیر كلی خندیدم به خصوص جایی كه اسم بابك سعیدیرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم این دونفر كه از بهترینا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقیه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نمیبرم ولی فكر كنم خودتون فهمیده باشید كیو میگم) با عصبانیت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر میكردم -ای بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردین ؟این دوتا كه به این خوبی میخوندن اه دیگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اینقدر غرغر میكنی؟ با صدای كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضی گفتم -اخه ببین كسایی كه باید حذف بشن كه حذف نمیشن بعد اون وقت این احسان و روشنای بیچاره كه اینقده خوب خوندن و حذف كردن -بیخیال بابا حالا تو چرا حرص میخوری ؟ولش كن حرص نخور شیرت خشك میشه بچم گرسنه میمونه بعدم بلند زد زیر خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم كه بغلم كردو گونمو بوسید اكادمی رسیده بود اونجایی كه خواستن احسان بخونه وقتی امیرحسین رفت بغل احسان و گریه كرد دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی واسه اینكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتی ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من میرم بخوابم توم میای؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابیدم بااحساس اینكه تخت بالا و پایین شد چشام و باز كردم كامران اروم موهامو از جلوی صورتم زد كنارو گفت -بخواب عزیزم منم بعدشم خودش كنارم دراز كشید و از پشت بغلم كرد صبح با صدای كامران از خواب بلند شدم -بهار عزیزم بلند شو باید بریم شركت -میخوام بخوابم خوابمممم میاد با دستش صورتمو نوازش كردو گفت -خانومم تنها خونه میمونی؟من شاید دیر بیام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا میزنی ها،اصلا میخوای به نوشین زنگ بزنم بگم بیاد پیشت؟ به زور روی تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشای بسته گفتم -نه ،بگو بیاد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببینم یكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتیاز دستشویی اومدم بیرون كامران اماده جلوی اینه واستاده بود و داشت كرواتشو میبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو میبندم برو اونطرف ببینم با بی حوصلگی گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه میكنم از تو اینه نگاش كردم كه دیدم با اخم داره نگام میكنه یه لبخند شیك تحویلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش كت شلوار میپوشی میری شركت -خوب چی بپوشم ابهتم به همین كت و شلواره دیگه دقت كرده بودم تا حالا كت مشكی نمیپوشید به نظرم خیلی بهش میومد رفتم كمدشو باز كردم و از توش یه دست كت و شلوار شیك مشكی با یه پیراهن سفید در اوردم كروات مشكیشم از تو قفسه كرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه میخوام داماد شم اینارو بپوشم؟ با حالت تهاجمی گفتم -مگه فقط دامادا این رنگی میپوشن؟اصلا اگه اینارو نپوشی حق نداری كت و شلوار بپوشی ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتی گفت -باشه دیگه مام تحت دستور شماییم خانوم رفتم جلوی اینه نشستم و شروع كردم ارایش كردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشكی كردم كه باعث شد چشام درشت تر دیده بشه رژگونه اجریمو با رژ نارنجیم زدم ارایشم همین بود فقط مژه های بلندمم با ریمل خوشملشون كردم حالا چشام حسابی سگ داشت و برق میزد برگشتم طرف كامران كه سوتی زدو گفت -به به خانوم خانوما چه خوشگل شدین پشت چشمی نازك كردمو وگفتم -بودم بعدم به كامران كه لباساشو پوشیده بود نگاه كردم الحق كه فوق العاده شده بود با لحن پشیمونی گفتم -كامران میگم همون لباسای قبلیت و بپوش با تعجب نگام كردو گفت -خوبی؟ -اره اصلا بیخیال همینا خوبه بعدم رفتم جلوشو كروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو كه اونم خم شد كرواتش و بستم واسش و یقه شو واسش درست كردم روی تخت نشست تا جوراباشو پاش كنه رفتم كمدمو باز كردمو مانتوی شیك مشكیمو كه تازه خریده بودم برداشتتم وشلوار لی طوسیمم پام كردم با شال طوسی این رنگ خیلی بهم میومد داشتم استینای مانتومو بالا میزدم كه كامران گفت -خانوم خانوما با اون چشای پاچه گیرت اماده ای؟ كیفمو از روی میز برداشتم و گفتم اره بریم در اتاق و باز كردو اول اجازه داد من برم همونطور كه گوشیمو تو كیفم مینداختم رفتم بیرون صبحونه نخوردم اصلا میل نداشتم كفشای عروسكی مشكیمو پام كردم كامران ماشین و برد بیرون خبری از سالی نبود سوار شدم رو به كامران گفتم -كامران به نوشین زنگ زدی؟ -نه -خوب زنگ بزن -بیخیال بابا حوصلشو ندارم -ااا كامران دختر به اون خوبی -مگه من میگم بده؟فقط زیادی حرف میزنه سر ادم و میخوره تا رسیدن به شركت چیزی نگفتم ساعت 8 بود كه رسیدیم -كامران دیر نكردی؟ با غرور الكی گفت -نه خانوم بنده رعیسم هروقت دلم بخواد میام نگاش كردمو گفتم -اوهو یكم خودتو تحویل بگیر به پیرمردی كه جلوی در نگهبانی میداد سلام كردیم اونم با مهربونی جوابمون و داد منتظر اسانسور بودیم كه همزمان با باز شدن اسانسور علی سریع ازش اومد بیرون با دیدن ما واستادو بهمون سلام كردو گفت كاری براش پیش اومده باید بره هرچی گفتیم چه كاری نگفت بعدم سریع رفت رفتیم بالا همون یارو كه اونروز كلی سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز كرد اول با تعجب نگامون كرد ولی بعد با خوشرویی دعوتمون كرد بریم داخل منشی كامران كه یه دختره خیلی جلف با ارایش غلیظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستای من و كامران كه توهم بود نگاه كرد بعدم با خشم بهمون سلام كرد كامران سری تكون داد ولی من با لبخند جوابشو دادم كه ازین كارم تعجب كرد با كامران رفتم تو اتاقش و روی مبلش نشستم و با ناله گفتم -كامران خوب من الان اینجا حوصلم سر میره با مهربونی در حالیكه داشت كتشو پشت صندلیش میذاشت گفت -قرار نبود نرسیده غرغر كنی ها خانوم خانوما چیزی نگفتم كامران رو به من گفت -واستا الان میگم خانوم نجفی بیاد ببرتت با بقیه اشنات كنه سرمو تكون دادم اونم گوشیو برداشت و زنگ زد به منشیه و گفت -خانوم حاتمی لطف كنید به خانم نجفی بگین بیان اتاقم كارشون دارم بعد چند دقیقه ضربه ای به در خوردو یه دختر جوون كه از چهرش شیطنت میبارید با لبخند به لب اومد داخل و رو به كامران با نهایت احترام و شیطنت گفت -سلام رعیس صبحتون بخیر بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام باید خانوم رعیس باشین درسته؟هنوز نیومدین همه فهمیدن شما امروز مهمون مایین كامران با خنده گفت -وروره بذار برسی بد شروع كن بعدم رو به من گفت -ایشون نازگل خانوم هستن بعد رو كرد به نازگل گفت -ایشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم -خوشبختم -من همینطور عزیزم ،خوب رعیس با بنده كاری داشتین؟ -بله اگه شما اجازه بدین با شیطنت گفت -بله قربان ببخشید بفرمایید -خواستم بگم بهار و ببر ایجا حوصلش سر میره نازگل با خنده و شیطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فكر نكنم با وجود رعیس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پایین كامرانم خودكاری كه دستش بود و پرت كرد طرف نازگل و اونم جا خالی داد و با خنده گفت -به تو ازین فضولیا نیومده برو بیرون تا اخراجت نكردم بچه ها تورو خدا تشكرارو بیشتر كنید دیگه امیدوارم خوشتون بیاد


نازگل چشم قربانی گفت و دست من و گرفت باهم رفتیم بیرون رفتیم تو یه اتاق که سه تا خانوم اونجا نشسته بودن و داشتن کاراشون و انجام میدادن نازگل-بچه ها بچه ها با صدای نازگل همه برگشتن طرفش و با تعجب به من نگاه کردن -خانوما ایشون خانوم اقای رعیس هستن بهار خانوم یکی ازون خانوما گفت -اها میگم قیافش خیلی اشناست،خوش اومدی عزیزم من مریمم و 25 سالمه سرمو با لبخند واسش تکون دادم دختر بعدی که کنارش بود خودشو معرفی کرد -منم نرگسم 23 سالمه خوش اومدی عزیزم اخرین نفرم خودشو معرفی کرد -منم سولمازم 27 سالمه خوش اومدی خانوم خانوما بعد معارفه رفتم و کنار میز نازگل نشستم بچه های خوبی بودن خیلی به ادم انرزی میدادن ساعت از دستمون در رفته بود و صدای خنده هامون کل شرکت و برداشته بود همون موقع در اتاق باز شد و کامران با عصبانیت اومد داخل -خانوما اینجا چه خبره مگه اومدین خونه خاله؟ هیچ صدایی از کسی در نیومد با تعجب به بچه ها نگاه کردم که بلند شده بودن و سرشون و انداخته بودن پایین به کامران نگاه کردم که سعی داشت خنده شو کنترل کنه با دیدن قیافه کامران و بچه ها بلند زدم زیر خنده که باعث شد دخترا با تعجب سر بلند کنن و بهم نگاه کنن کامران لبخندشو که دیگه داشت تابلو میشد سریع جمع کردو به زحمت گفت -دیگه صدای خندتون بیرون نیاد بعدم رفت بیرون و در و بهم زد با رفتن کامران همه ریختن سرمو و نفر یکی زدن تو سرم نرگس-دختره ورپریده بگو ببینم چرا خندیدی؟ -اخه شما واقعا نفهمیدین این اسکولتون کرده؟قربون این جذبه شوهرم برم که همتون سکته رو زدین
مریم-چیییییییییییییییییییییییی ییییی؟ -هیچی بابا موقع ناهار چون صبحونم نخورده بودم صدای شکمم در اومده بود با صدای شکمم بچه ها زدن زیر خنده با حرص گفتم -ای رو اب بخندین خوب من صبحونه نخوردم -وای وای بمیرم برات مادر طوری باهم صمیمی شده بودیم که انگار چندساله باهم دوستیم با صدای گوشیم از بچه ها عذر خواهی کردمو و جواب دادم نوشین بود -ای دختره چشم سفید حالا میای دفتر و چیزی به من نمیگی -علیک سلام خانوم -گیرم سلام تو به چه حقی بدون اجازه من پاشدی رفتی شرکت -من واقعا معذرت میخوام خانوم -حالا اینا رو بیخیال پاشو بیا اتاق کامران با تعجب و صدای بلند گفتم -تو الان شرکتی؟ -چرا داد میزنی؟اره تو اتاق کامرانم پاشو بیا حوصلم سر رفت -خوب تو پاشو بیا اینجا -پاشو ببینم خیلی بهت خوش گذشته ها با لبخند گفتم -اومدم از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم -بچه ها من دیگه برم نوشینم اومده تنهاییه سولماز-ای بابا کجا میری حالا بودی -میام دوباره خانومی از بچه ها خداحافظی کردمو رفتم طرف اتاق کامران در اتاق و زدم و رفتم تو نوشین تو اتاق نشسته بودو داشت نقاشی میکشید سرشو که بلند کردو من و دید خشک شد رفتم جلو دستمو جلوی صورتش تکون دادم -هوی بانو کجایی؟
به خودش اومد و گفت -وای بهار چقده تو خوشگل شدی دختر؟میگم بیا کامران و طلاق بده زن من شو -همینم مونده شوهر به اون خوبی و ول کنم بچسبم به تو -اوهو مرده شور تو و اون شوهرت و باهم ببرن کامران پشت میزش نشسته بود و به حرفای ما لبخند میزد رفتم کنارش و روی پاش نشستم و دستاش و دور خودم حلقه کردم بعدشم زبونمو واسه نوشین در اوردم -چشت دراومد خانوم؟ نوشین سری تکون داد و گفت -من علی و میخواممممممممممممم برگشتم طرف کامران و با هم زدیم زیر خنده کامران گونمو بوسید و محکم تر بغلم کرد با ضربه ای که به در خورد سریع از پای کامران بلند شدم و کنارش واستادم -بفرمایید خانوم حاتمی اومد داخل و کارتابلایی و جلوی کامران گذاشت و گفت اینا باید امضا بشن کامران بعد اینکه خوند همشون امضا کردو داد دست حاتمی بعدم بهش گفت زنگ بزنه رستوران 4 پرس غذا بیاره اونم چشم پر حرصی گفت و رفت بیرون


من مونده بودم این دختره چرا اینجوری میکنه خدا همه مریضارو شفا میده
نوشین-خوب بهار خانوم بیا این طرف ببینم حالا پامیشی میای خوش گذرونی به منم چیزی نمیگی؟
خودمو مظلوم گرفتم و با صدای بچه گونه ای گفتم
-خاله جون به خدا کامران نذاشت بهت بگم
نوشین با حرص برگشت طرف کامران و گفت
-کامران غلط کرد
کامران از جاش بلند شد و گفت
-جون؟
اومد طرف نوشین اونم سریع اومد پشت من سنگر گرفت و گفت
-بهار شیرم و حلالت نمیکنه اگه بذاری دستش بهم بخوره
خندیدم و گفتم
-به من چه من تو دعوای خانوادگی دخالت نمیکنم
نوشین -ای نامرد ادم فروش
کامران اومد تو نیم قدمیم واستاد نوشینم چسبیده بهم از پشت سنگر گرفته بود
کامران-خانومی برو کنار تا حال این بچه پررو رو بگیرم
خندیدم و از جام تکون نخوردم
کامران-عزیزم برو اونطرف
نوشین-افرین دخترم ازجات تکون نخور
کامران سریع اومد دستاش و باز کرد و من و نوشین و باهم تو بغلش گرفت طوری که من کاملا تو بغلش داشتم له میشدم نوشینم از پشت کامل چسبونده بود بهم
قهقه میزدم که یهو در باز شد
علی با تعجب به ما سه نفر نگاه میکرد که یهو نوشین گفت
-علی مثل بت وانستا اونجا بیا این روانی و بگیر من دارم له میشم
بهار-بابا نوشین به جهنم من اینجا پوکیدم
نوشین از پشت یکی زد تو سرم که با حالت گریه سرمو بلند کردمو و با لحن بامزه ای گفتم
-کامران این من و زد
کامران من و تو بغلش گرفت و نوشین و ول کرد و گفت
-غلط کرد الان حالش و میگیرم عزیزم
و سریع رفت طرف نوشین که اونم داد زد و رفت تو بغل علی و گفت
-علی این میخواد من و بزنه :(
علی خندیدو به کامران گفت
-کامی به خدا اگه دستت روت بلند شه من میدونم با تو
-مثلا چه غلطی میکنی؟
-منم زن تورو میزنم
از حرصی که تو صداش بود سه تاییمون زدیم زیر خنده خود علیم از خنده ما خندش گرفت
در زدن و غذا ها رو اوردن امااااااااااااااااااااااا اااااا غذاها فقط سه تا بود
-خانوم حاتمی اینا چرا 3تاس؟
-پس باید چندتا باشه؟
-به نظر شما ما الان چند نفریم؟
با حرص گفت
-والا من کف دستمو و بو نکرده بودم ببینم اقای شهریاری هم هست
کامران با عصبانیت گفت
-این چه وضع حرف زدن خانوم؟سریع برین امور مالی تسویه کنید
رفتم کنار کامران و بازوشو گرفتم و گفتم



موضوعات مرتبط: رمان ازدواج اجباری,
[ سه شنبه 30 شهريور 1395 ] [ 15:29 ] [ 2000 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]