رمان ازدواج اجباری قسمت 12

ازدواج اجباری قسمت 12


یهو مبینا رو به باران گفت:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه...
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد ...
منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم....
مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟


دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم: مامان ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور...ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش به حالت بارون....بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره
بعدم دست باران و کشیدو بردش...باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم...
بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت..اجیییییییی خیلی دوست دارم
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم:برو باران جان دیرت میشه عزیزم...
با دلخوری گفت:ابجی منتظرما...بیا دنبالم...
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم...داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم؟مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای داشتم؟ته دلم لرزید...دلم واسه خونه کامران تنگ شد...دلم حتی واسه سالی هم تنگ شد...دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد...ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد...حتی نیومد دنبال بچش...
تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم...فقط تونستم نگاهش کنم...بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم...ولی اون اخم داشت...با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..
-علیک سلام...
لبم تکون خورد ولی صدام درنیومد...
با تشر گفت:بچم کو؟
بازم صدام درنیومد...
پشت کمرمو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش و تو گوشم گفت:
-این جوری نگام نکن...بشین تو ماشین
مگه میشد چیزیو بخواد و نه بیارم؟؟؟
نشستم تو ماشین بوی شوهرمو باجون و دل نفس کشیدم...
وقتی سوار شد تازه یادم اومد باید طلبکار باشم ازش...
-یادت اومد زن و بچه هم داری ؟
-تو چی؟یادت اومد شوهر داری؟
-شوهری که این مدت یه سراغ از زنش نگیره ازش توقعی میره؟
-لامصب اگه سراغی نمیگرفتم که الان اینجا چه غلطی میکردم؟
-تو غلطاتو کردی...به خواسته هات رسیدی...یه زن مفتی...یه بچه هم تو بغلش...سرشم عین کبک کرده تو برف تا یادش نیاد پدر بچش با چه هدفی اومده تو زندگیش....
-حرف دهنتو بفهم بهار...
ولی من تازه زبونم باز شده بود مگه میشد گله نکنم ازش؟مگه میشد عقده هامو سرش خالی نکنم؟
-الان چه احساسی داری؟به هدفت رسیدی نه؟چی داری بگی کامران چی داری بگی؟
-متاسفم....
-همین؟؟؟من شدم اسباب بازی اره؟
-من اوایل ازدواجمون میخواستم حالتو بگیرم میخواستم انتقام بگیرم ولی بخدا الان دیگه اونجوری نیستم...
حتی حاضر نشد بگه الان دوسم داره...
-ثابت کن بهم...
-باشه ثابت میکنم تو برگرد خونه...کاوه و کیانا طردم کردن خودشون برگشتن...لامصب من چندروزه بچمو ندیدم؟اخه تو دل داری تو سینت؟
قهقهه زدم از حرص داد میزدم و میخندیدم...
-تو داری از دل و عاطفه داشتن حرف میزنی؟تو؟تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی...من دیگه دختر نیستم...ترک تحصیلم کردم...اانتقامتو گرفتی....
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم...پس بده...
ساکت شدم...الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و...اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره...
زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی...
ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت...
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم...
-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم...
داد زن وگفت:
-بهار بس کن....
ترسیدم ولی گفتم:
-برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم...
-دونه دونه اضافه میکنی؟
-اره..همینه که هست...
-خیله خب... ولی اگه قرار باشه صبح تاشب خونه بابات پلاس باشی...به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم...
پوزخندی تحویلش دادم...
رسیدیم درخونه...پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا بیرون
-ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش خونه...
-بهار با من یکی بدو نکن
-اگه منو بچتو میخوای باید گوش کنی...
داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم...

کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت...
معلوم بود که خیلی عصبانیه...منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل....
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ....بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم...ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران افتادم!!
که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید اشک تو چشمام جمع شد...اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره...چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام...اون ارشو دوس داره...یه حس حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم ...عصبانی شدم....صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو ارش....خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که کامران از من بدش میومد بازمن مادر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از هیچی خبر نداشت؟!!من حق نداشتم... حق نداشتم....
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم ...پسر کوچولوی من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه نکن...همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت میکشیدم...
- من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم...
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره....
یاده مامان افتادم... با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد...
- با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ...ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه انداخته بود ...دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین....
بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد:
تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی...بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن ..
نگمونم این بچه باباش رفته...؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟
یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد....
رو به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم...تازه اولشه...خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه...
_اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه....
اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره...
با بابا زدیم زیر خنده...
بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند...
رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم؟؟؟؟
بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت...:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا...بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم....
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا...
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست ...
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر....
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم...
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود...
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم
بابا خندید و گفت :میدونستم...معلوم بود از نگاه کردنت...بیا بچتو بگیر وسایلتو جمع کن سریع تر برو که شوهر منتظرته...اینو که گفت خندید..بعدم ادامه داد
باورم نمیشه بهارم تو16 سالگی ازدواج کرده و تو 17 سالگی مامان شده...!!!
من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو ...اینور که معلومه اون پسرم تو رو دوس داره...
یه لحظه احساس کردم لپام قرمز شد...با سر افتاده رفتم طرف بابا و لپشو محکم بوس کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم...راستی من خودم میرم دنبال باران امروزو میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی که نداره؟؟؟
بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت....
رفتم تو اتاق سریع وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم...بعدم بغلش کردمو راه افتادم. طرف اتاق باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم
سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون...
رفتم تو لاک جدیم...باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو
رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش...
ارش خندید و دست و پاشو تکون داد...
-ای پدر سوخته....مامان قربونت بره...از همون اولشم میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم....
نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود...

با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم
بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف زدن
-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش
آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره
آرش و ازش گرفتم و با جدیت گفتم
-راه بیفت
دیدم حرکتی نمیکنه
بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه
-چته؟چیو نگاه میکنی؟
سرشو با تاسف تکون داد و راه افتاد
از ماشین پیاده شدم که سالی پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود
با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم ارش زد زیر گریه
برشتم طرف سالی و با داد گفتم
-زهرمار بیشور
سالی با داد من دمی تکون داد و نشست
رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم
-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این بچه رو ساکت میکنم
-اینقدر غرغر نکن سرم رفت
اومد ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد
-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس ،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا
دیگه وانستادم قربون صدقه هاشو گوش بدم
سریع رفتم داخل
دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود
در اتاق خواب و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم
عکسی بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود
لبخندی اومد گوشه لبم
-چیه ذوق مرگ شدی؟
سریع لبخندم و جمع کردم و با جدیت گفتم
-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی در بزنی؟
شونه ی بالا انداخت و گفت
-نیازی نمیبینم واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم
آرش و رو تخت گذاشت و لباساش و در اورد
سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم
رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار بدبختی عوض کردم
اوففففففف باز این بچه خرابکاری کرده بود همونطوری لخت بردمش تو حموم و شستمش
دوباره گذاشتمش رو تخت
کامران روی تخت دراز کشیده بود
یدونه پوشک برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم
(بچه ها کامران و پوشک نکردم ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین)

کامران داشت بهم نگاه میکرد
لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم
-پدر نمونه لباساشو تنش کن
روی تخت نشست و گفت
-ای به چشم
بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم
سنگینی نگاش و رو خودم احساس میکردم
اعصابم حسابی ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم
-چته چی میخوای؟
-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت سینم
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به سینم بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟

-داری با نگاهات عصبیم میکنی

-تو کی عصبی نبودی؟
سریع برگشتم طرفش که شونه بالا انداخت و گفت

-راست میگم خوب
شونه او درد ،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه
اه این بچم که سیر نمیشه
با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر کردم
-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور
-هیز بدبخت
-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب شدی؟
-از تو یاد گرفتم با ادب
-زود باش کارت دارم
-من با تو کاری ندارم
بی حوصله گفت
-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون من
با جدیت گفتم
-به من ربطی نداره
-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا اینکارو کردی
سریع برگشتم طرفش و گفتم
-تو غلط میکنی همچین کاری کنی
با شیطنت خندید و گفت
-پس زود باش
از جام بلند شدم و گفتم
-عمرا اصلا میدونی چیه؟
با پرسش نگام کرد
با حرص گفتم
-ارزونی همون دخترا
بعدم زبونم و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش
پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم بزنم لهش کنم
-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم
-کی گفت تو بیای تو اتاق؟هان؟

-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد

-دیوونم کردی

-میدونم عزیزم دیوونه من شدی

اوف عجب اعتماد به نفسی

-رودل نکنی یه وقت

-شما بده اگه ما رودل کردیم بزن تو سرمون
غریدم
-برو بیرون کامران

نیشش شل شد و رفت بیرون
ای خدا این چقده خررررررررررررههههههه
گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 11 بود باید تا 11 و 30 میرفتم دنبال باران
بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم دادم
ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش
دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده بشم
کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود ارشم کنارش به خواب رفته بود
-صبحتون بخیر بانو
غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم
مانتوی نخی کرمم و باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم
-کجا به سلامتتی؟
-دارم میرم دنبال باران میارمش خونه
اخماش رفت توهم
-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای
لباسام و پوشیدم
برای حرص دادن کامران
فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره گندمم زدم پشت سرم
ارایش نیمه غلیظیم کردم
کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم بیرون
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد
کامران با حرص گفت
-کدوم گوری میری با این تیپت
سعی کردم دستمو از تو دستش بیارم بیرون ولی نشد
-به تو هیچ ربطی نداره
-زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو
-نمیخوام
فشار دستش بیشتر شد
من و پرت کرد روی تخت و اماده شد
اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد
تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم
با یه حرکت تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد
-پاشو میبرمت
با حرص گفتم
-لازم نکرده خودم بلدم
باخشم گفت
-بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری
ترسیدم میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده
سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد
تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای باهم نزدیم
مدرسه تعطیل شده بود
از ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش کنم
بین بچه ها نبود
رفتم داخل مدرسه دیدم با دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن
-باران
صداش کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد
-ابجی بهار
-بغلش کردمو گفتم
-بدو بریم که کامران بیرون منتظرمه
با شگفتی نگام کردو گفت
-باهاش اشتی کردی؟
-اره عزیزم اومدیم دنبالت تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی
-هورا
-برو با دوستات خداحافظی کن تا بریم
واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون
بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به من و باران نگاه میکنن
کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش
وروجک من چه کلاسی میذاشت
در عقب و واسش باز کردم و منتظر بودم تا سوار شه
به کامران سلام داد اونم با خوشرویی جوابشو داد و حالش و پرسید
کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه رانندگی کنه
-ابجی الان میریم خونه شما؟
-اره عزیزم
-من که لباس نیاوردم
-من برات اوردم
با خوشحالی سری تکون دادو گفت
-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت
-اخیش خیلی چسبید
با ناراحتی ساختگی گفتم
-بایدم بچسبه همش و تو خوردی
-ای بهار نامرد
تا خود خونه گفتیم و خندیدیم

باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد
سالیم که غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود
با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه
کامران سوتی زدو گفت
-ساکت سالی
همچین سوتی زد که فکر کنم آرش کر شد
برگشتم طرفش و گفتم
-بچه رو کر کردی
-بیخیال بابا
سرمو تکون دادم و رفتم تو
باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه میکرد
رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم
-باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن
اومد نزدیکم و گفت
-ابجی اینجا خیلی خوشگله
کامران با لبخند نگاش کرد
ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار میکنه
سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم
بارانم بردم تو اتاق آرش
لباسامو با یه تاپ شلوارک سوسنی عوض کردم
باران با دید من سوتی کشید و گفت
-ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده
کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران گرفت
ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه
ای خدا خودم امروز به تو میسپارم
محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده بود
یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه همین بلند داد زدم
-اههه ساکت شین سرم رفت
هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو باران رو به کامران گفت
-ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره شدی
کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر خنده
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد زدم
-باااااااااااااارررررررررر ااااااااان
سریع رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران بلند شد
ای خددداااااااااا من و بکش
رفتم تو اشپزخونه تا ناهار درست کنم
باران پشت سرم اومد تو و گفت
-ابجی من گشنمه
بلند گفتم
-به من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه
کامران اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت
-بیا بریم عزیزم خودم واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری
رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم
-پس ناهار با شما
-اوکی
بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار
رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم
عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط
رفته بود واسه من نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود

بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی درست کنم کوفت کنیم
-ابجی جون ما مثل عمو کامران اینقدر بد مزه درست نکنی
سوسیس از تو یخچال برداشتم با سیب زمینی
سوسی و سیب زمینی و سرخ کردم به اندازه کافیم نمک و فلفل زدم
-بیاین حاضره
با شک اومدن تو اشپزخونه
کامران-بهار نکشی ماروها
-اون غذاهای شماست که ادم و میکشه جناب
بعدم زبونمو واسش در اوردم
-بی ادب
-خودتی
نه خیلی خوشمزه شدم بود با ولع میخوردیم
کامران با دهن پر گفت
-بهار؟
-هوووم؟
-میخوام یه چند وقتی بریم مشهد پایه ای؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
-واسه چس؟
-میخوام ببرمت ماه عسل
بعدم نیشش شل شد
-کوفت
-نه جدی گفتم،اگه حاضری فردا راه بیغتیم
-فردا؟
-اوهوم
-بلیط گیر اوردی؟
-نه بابا بلیط میخوای چیکار با ماشین میریم
-شوخی میکنی؟
-نه بابا شوخیم کجا بود
-خیل خوب من حرفی ندارم،اتفاقا هم زیارت میکنیم هم تفریح،ساعت چند راه میفتی؟
-باران و که بردیم مدرسه از همونجام یه راست میریم مشهد
سرمو تکون دادم و به خوردن ادامه دادم
-مرسی ابجی خیلی خوشمزه بود
-نوش جون عزیزم
-ابجی من خوابم میاد،میای پیشم
-تو برو عزیزم من اینجا رو جمع کنم اومدم
-باشه
رفت بالا
کامران که مطمین شد باران رفته اومد کنارم و در گوشم گفت
-چی چی و کارام و بکنم میام پیشت؟من اینجا بوقم میدونی چقدر برنامه دارم ؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم
-جوووون؟
-همینی که شنیدیشما پیش بند میخوابی،اوکی هانی؟
-no هانی
-بهار
-حوصله ندارم کامی برو کنار
پوفی کرد و رفت بیرون
رفتم بالا پیش باران روی تخت آرش دراز کشیده بود
خندم گرفت خودشو مچاله کرده بود تا توی تخت جا بشه
واسش رو زمین جا انداختم
-بیا اینجا بخواب باران
-همینجا خوبه ابجی
-اونجا که جا نمیشی دختر بدو بیا
-توم پیش من میخوابی؟
همچین با خواهش گفت دلم نیومد بهش نه بگم
واسه همین یه بالش و پتو واسه خودم اوردم و کنارش دراز کشیدم
خودشو تو بغلم جا داد با یه دستم بغلش کردم با یه دستمم موهاش و نوازش میکردم تا خوابش برد
منم چشام و روی هم گذاشتم و خوابیدم
قبل ازینکه باران بیدار شه از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمون
کامران بالشم و بغل گرفته بود و خوابیده بود
لبخندی زدم و رفتم کنارش روی تخت نشستم
خوابیدنشو خیلی دوست داشتم خیلی شیک میخوابید :d
نگام که به لباش افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو لباش گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی لباش بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم
کیف پولم و برداشتم و رفتم پایین
کالجای مشکیمم پوشیدم
عاشق ست مشکی بودم درست بود مثل عزادارا میشدم ولی دوست داشتم
موهامم فکل با ارتفاع کم بالای سرم جمع کردم و یه برق لب زدم
با خوشحالی از خونه زدم بیرون
دیدن اون همه ادم ،ماشین،خنده ی رهگذرا شادم میکرد
بعد اینکه سریع خرید کردم سریع راه افتادم طرف خونه
تا خود خونه تیکه بهم مینداختن ولی سعی کردم با اخم کردن و محل ندادن همشون و ضایع کنم
در خونه رو باز کردم و رفتم تو
همشون بیدار شده بودن
سلام دادم که بالبخند جوابمو دادن
خریدارو گذاشتم رو اپن و شالم و از سرم کندم
-آخ که چقدر خوب بود
-چی این هوا خوبه؟
-هواش و کار ندارم همین که پیاده رفتم و اومدم و چندتا ادم دیدم خودش کلی بود
-میذاشتی بیدار شم باهم میرفتیم
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-حالا که رفتم
رفتم طرفشو آرش و که تو بغلش گرفته بود و تکون میداد و از بغلش گرفتم
-سلام جیگر مامان ،خوبی نفسم؟
با خنده جوابمو میداد
باهمون مانتو شلوار نشستم و شیرشو دادم
باران داشت با لب تاب کامران بازی میکرد
آرش و گذاشتم بغل کامران و رفتم لباسامو عوض کردم
شب تا صبح کامران نذاشت بخوابم
همون یه ذرم که خوابیدم با دردی که داشتم کوفتم شد
-زن جان بلند شو اماده شو
با ناله گفتم
-کامران همین الان خوابیدم
-پاشو خانومی مسافریم ها بلند شو عزیزم باید دوشم بگیری
-تو گرفتی؟
-نخیر منتظر جنابم
-عمرا باهات بیام
دستمو گرفت و بلندم کرد
-پاشو ببینم خودشو لوس میکنه،روی حرف اقات حرف نزن ضعیفه
بعد دوشی که با کامران گرفتم
بی حوصله موهام و سشوار کشیدم و با یه تل کشی دادم عقب
سریع یع تیپ اسپرت زدم
بعد رسوندن باران به مدرسه و زنگ زدن به بابا و گفتن مسافریم و اینا و بره دنبال باران راه افتادیم سمت جاده
-کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود
هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم
-حالا شد
کیک صبحونه ای که دیروز خریده بودم تیکه تیکه تو دهنش گذاشتم
وقتی حسابی کوفت کرد گفت
-دستت طلا خانومی
سرمو تکون دادم
رسیدیم به پلیس راه کامران شیشه رو داد پایین و گفت
-سلام جناب خسته نباشین
یارو کلش و کرد تو ماشین و یه دید زد داخلش بعد جواب کامران و داد
-سلامت باشین مدارک لطفا
کامران خم شد طرف من و مدارک و از تو داشبورد برداشت و داد دست یارو
-خانوم با شما چه نسبتی دارن؟
کامران عینک افتابیش و زد رو موهاش و گفت
-زنمه
-خیلی خوب سفر خوش میتونید برین
مدارک و تحویل گرفتیم
-دستتون درد نکنه
بعدم گاز و گرفت و حرکت کرد
با صدایی که کامران از خودش در میاورد بهش نگاه کردم
-چته کامران؟
-هان؟
-میگم چته
-جیششش دارم
زدم زیر خنده
وول میخورد سرجاش خیلی باحال شده بود
-زهرمار کجاش خنده دار بود که تو داری میخندی؟
-خوب حالا چرا اینقدر داری وول میخوری؟
-ریخخخخت
دستمو گرفتم جلوش و گفتم بیا
-زهرمار بی ادب
-خوب چیکار کنم یه گوشه ای نگه دار برو پشت همین کوه موها و تپه ای جایی خودتو خالی کن
برگشت چپ چپ نگام کرد
-اصلا به من چه همینجا جیش کن
بعدم صورتمو برگردوندم طرف شیشه تا خندمو نبینه
-شما اصلا نظر نده لطفا
ریز ریز میخندیدم
بعد نیم ساعت رسیدیم به یه مسجد کامران سریع رفت دستشویی منم در ماشین و باز کردم و رو صندلی نشستم
هوا خوب بود نه گرم بود نه سرد
آرش و بغلم کردم و از ماشین پیاده شدم
حیف بود ازین هوا استفاده نکنی
ماشینی کنار ماشین پارک کرد
محل ندادم با صدای طرف برگشتم طرف صدا با حیرت و خوشحالی نگاشون کردم
نوشین-به به بهار خانوم حالا میای مسافرت و به ما چیزی نمیگی
-نوشیییییییییین
-زهرمار نوشین اصلا میدونی چند وقته ریخت نحست و ندیدم
اصلا من کشته مرده محبت کردنش بودم
داشتم به حرفاش میخندیدم که با صدای علی برگشتم طرفش و با
کردم
-سلام به روی ماهت باباجان یکم مارم تحویل بگیر
باخنده گفتم
-مگه این زنه وروره تو میذاره
به نازلی و پسر جوونی که باهاشون بود سلام کردم
نالی که انگار ارث باباش و خوردم به زور جواب داد اون پسرم که داشت با چشاش قورتم میداد
ایشششش پسره بیتربیت
موهاش و فشن کرده بود وصورت جذاب و تو دل برویی داشت
ولی خوب ما دیگه متاهل شده بودیم اینکارا زشت بود
-بهار جان پسرخالم نوید
-خوشبختم
-همچنین
نوشین-این داماد بنده کجاست؟
با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟
-جای شما خالی
-دوستان به جای ما
کامران سری تکون داد وگفت
-سوارشید بریم
دستمو طرف نوشین دراز کردم تا بچه رو ازش بگیرم
آرش با خنده و ذوق اومد بغلم
-الهی قربونت برم جیگرم
تو بغلم وول میخورد و میخندید
همه با لبخند نگامون میکردن
-اقا سوارشید بریم که دیر شد
دوباره سوار ماشینا شدیم علیشون راه افتادن و مام پشت سرشون
کامران همینطور که کمربندش و میبست گفت
-اینا رو چرا برداشتن اوردن
-کیا رو؟
-همین نازلی و این پسره رو
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-من چی میدونم
-بهار نبینم بری طرف این پسره ها وگرنه من میدونم و تو
با تعجب گفتم
-وا؟
-همین که گفتم
بعدم جدی شد و گفت
-بهار شوخی اصلا باهات ندارم ها
-توچرا اینطوری شدی؟
-اصلا ازش خوشم نمیاد پسر درستی نیس
-باشه
-افرین
بعدم دست برد و صدای اهنگ و زیاد کرد



موضوعات مرتبط: رمان ازدواج اجباری,
[ سه شنبه 30 شهريور 1395 ] [ 15:24 ] [ 2000 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]