رمان ازدواج اجباری قسمت9

ازدواج اجباری قسمت9



به نوشین که داشت اشکاش و پاک میکرد نگاه کردم قیافش عینهو دلقکا شده بود نوک بینیش قرمز شده بود چشاشم به خاطر گریه باد کرده بود اه اه چقد این بشر لوسه با دوقطره اشکی که ریخت نگاه قیافش با سوال دکتر از مسخره کردن نوشین بیرون اومدم -بله؟ -چند سالته؟

-15 واسه بار دوم پرستار و دکتر با بهت نگام کردن سرمو انداختم پایین و با انگشتام مشغول بازی شدم -چرا اینقدر زود ازدواج کردی -واسه یه سری مسائل شخصی -میدونی که تو این دوران حاملگی خطرناکه سرمو تکون دادم -شوهرت چند سالشه؟ من چی میدونم کامران چندسالشه با توجه به قیافش گفتم -29 -چیییییییییییی؟ ای زهرمار گوشمو پاره کردی اصلا به توچه که ما چندسالمونه -کی ازدواج کردین پوفی کشیدم و چپ چپ نگاش کردم که حساب کار دستش اومد -خوب خانوم تو این سن حاملگی برای شما خیلی خطرناکه شما هر یه ماه یه بار برای سلامت خودتون و بچه باید بیاین اینجا سرمو تکون دادم -باشه دکتر و پرستاره که رفتن بیرون علی و کامران هجوم اوردن تو کامران با من حرف نمیزدو نوشینم با علی نوشین اخماش حسابی توهم بود طوری که نه تنها علی بلکه منم میترسیدم باهاش حرف بزنم بعد اینکه سرمم تموم شد نوشین کمکم کرد بلند بشم و شالم و درست کنم با کمک نوشین راه میرفتم هنوزم یکم درد داشتم ولی خداروشکر واسه بچه اتفاقی نیوفتاده بود رفتم طرف ماشین کامران که نوشین دستمو گرفت برگشتم طرفش با اخم گفت -خودم اوردمت خودمم میبرمت بیا سوار شو کامران داشت با چشای گرد شده نوشین و نگاه میکرد از حالت کامران خندم گرفت راه افتادم طرف ماشین نوشین تا نشستم نوشین گازشو گرفت و زد زیر خنده دستشو اورد بالا و -بزن لایک و زدم لایکو -دیوونه این چه حالتی بود که گرفتی بودی من جای علی شلوارم و خیس کردم -حقشه بچه پروو تا اون باشه واسه من تکلیف نکنه توراه یه عالمه مسخره بازی کردیم و خندیدیم پشت چراغ قرمز واستاده بودیم که یک دختر کوچولو که بالباس مهد داشت راه میرفت و دست باباش و گرفته بود دیدیم با خودم گفتم چقد شبیه بارانه وقتی دخترک سرشو به سمت خیابون برگردوند فهمیدم خود بارانه با عجله در ماشین و باز کردمو پریدم بیرون به سمت باران پر کشیدم به نوشینم که داشت اسمم و صدا میزد توجهی نکردم -بارااااااااااااان باران و اون مرده برگشتن طرفم وای خدای من اینکه بابا بود ولی چرا اینقه شکسته و پیر شده بود باران با دیدن من دویید طرفم و گفتم -اجییییییییییییییی بهاررررررررررررررر نشستم رو زمین و تو بغلم گرفتمش و غرق بوسه کردمش وقتی که به اندازه کافی دلتنگیم برطرف شد رفتم طرف بابا با شوق بغلم کرد تو بغلش گریه میکردم و بابا میکردم دست بابا رو گرفتم و بوسید -قربونت برم چرا اینقده پیر شدی بابا لبخندی زد و هیچی نگفت همون موقع صدای نوشین و شنیدم برگشتم طرفش و اشکام و پاک کردمو با ذوق گفتم -نوشین بابا و خواهرم نوشین با لبخند جلو اومد و سلام داد رو دوتا پاش نشست و رو به روی بهار قرار گرفت 0وای چه خانوم خوشگلی،اسمت چیه عزیزم باران با شیرین زبونیش دستشو دراز کردو گفت -اسمم بارانه خواهره اجی بهارم به این حرفش هرسه تامون خندیدیم نوشین دستشو فشار داد و گفت -منم نوشینم خانوم خوشگله دوست ابجی بهار -خوشبختم بعدم اومد طرف من که بغلش کنم تا خواست بغلش کنم نوشین داد زد -نهههههههههه ازین حرکتش صاف واستادم همه با بهت نگاش میکردیم که سرشو انداخت پایینه و اروم گفت -واست خطرناکه بهار تازه منظورش و فهمیدم بابا با نگرانی گفت -مگه بهار چش شده؟حالت خوبه دخترم؟ بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود گوشی نوشین زنگ خورد

از تو اینه بهم نگاه کرد وگفت


گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا تکون داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -
-اتفاقا خیلیم براش خوبه بمونه تو خونه از تنهایی بپوسه - -خوب بابا حوصلت و ندارم - - خوش گذاشت هنوز نوشین قطع نکرده بود که باران با صدای بلندی رو بهم گفت -ابجی بهار با این حرفش سریع دستمو گذاشتم رو دهنش - نوشین با تاسف از توی اینه بهم خیره شد و سرشو تکون داد - -کی کی بود؟ -اره بچتون یه چندماه زودتر به دنیا اومده ماشاالله عجب بچه تواناییم هس چه سریع حرف زدن یاد گرفته دیگه اشکم داشت از ترس درمیومد - -زهرمار چرا هوار میکشی؟درست حرف بزن!بچه از کدوم گوری اوردم فقط صدای داد کامران از پشت گوشی میومد -کامران بهت دارم میگم صداتو بیار پایین - -خوب خوب تو خفه شو مام الان میایم - نوشین قطع کرد -چی میگفت نوشین سرشو برگردوند طرف باران و گفت -گند زدی خاله جون بعدم رو به من گفت -خیلی شاکی بود فکر کنم فهمید بذار زنگ بزنم علی -الو علی؟ - -فعلا ول کن !تو الان پیش کامرانی؟ - -کامران الان خونست؟ - -ببین سریع برو خونه بهار اینا - -بعد واست توضیح میدم فقط سریع برو اروم اروم اشک میریختم باران-ابجی جونم چرا گریه میکنی؟ بااین حرفش همه برگشت طرف من بابا-دخترم بازم واست دردسر درست کردم جواب بنفشه رو چی بدم ؟قول داده بودم ازتون مراقبت کنم حالا چه خاکی تو سرم بریزم سعی کردم به خودم مسلط بشم -بابا نگران نباشین به خاطر بچم که باشه دستش روم بلند نمیکنه فقط هوار میکشه بعدم سعی کردم لبخند بزنم نوشین-راست میگه این کامران فقز قپی (بچه ها نمیدونم درست نوشتم یا نه)میاد وگرنه ادم همچین کارایی نیست بابا شون و سرکوچه پیاده کردیم چقدر دلم واسه این محل تنگ شده بود سریع اومدم جلو نشستم تو اخرین لحظه نگاه نگران بابا رو رو خودم حس کردم -نوشین چیکار کنم؟ دستمو گرفت و داد زد -چرا اینقده سرذی تو؟ببین اصلا به روی خودت نیا همش انکار کن اوکی؟ فقط سرمو تکون دادم و پوست لبمو میکندم -نکن بابا پدرشو در اوردی جلوی در خونه با استرس از ماشین پیاده شدم نوشین دستمو گرفت و گفت -بیا مادر جان من و بابات پشتتیم از هیچی نترس لبخندی زدمو وسعی کردم اعتماد به نفسم و جمع کنم نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو نوشین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش میکشوند تا رفتیم تو کامران روی مبل نشسته بودو با چشمای سرخ شده داشت سیگار میکشید که با ورود ما نگاشو طرف ما برگردوند و خونسر نگامون میکرد با ترس سلام دادم و سرم و انداختم پایین ولی سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم نوشین دستمو و فشار داد یعنی اینکه به خودت مسلط باش نوشین-بیا برو لباسات و عوض کن دیگه بهش نگاه کردم که چشاشو باز و بسته کرد دسته کیفمو و تو دستم فشردم و از جلوی کامرا رد شدم که با صداشم قلبم اومد تو حلقم -واستااااااااااا واستادم ولس برنگشتم اومد جلوم واستادو گفت -کجا بودی؟ به یقش خیره شده بودم اروم گفتم -با نوشین رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم -به من نگاه کردم به حرفش گوش ندادم که داد زد -میگم به من نگاه کن از دادش چشامو بستم و بهش نگاه کردم -با اجازه کی رفتی ؟ اروم گفتم -ببخشید دستشو اورد بالا و محکم خوابوند تو گوشم چشام و بستم و اجازه دادم اشکام بریزه داد زد -چشاتو باز کن چشامو باز کردم و با چشای اشکی و پر بغض بهش خیره شدم -رفتی سراغ اون اشغالا؟ هیچی نگفتم -با توم اشغال رفتی سراغ اون بابای حروم زادت -مراقب .... نذاشت ادامه حرفمو بزنم ایندفعه با شدت بیشتری زد تو صورتم که از دماغم خون راه افتاد و روز زمین نشستم و بلند زدم زیر گریه نوشین اومد طرفم و بغلم کردو رو به کامران با عصبانیت گفت -وحشی خری نمیفهمی حاملست؟ -تویکی دهنتو ببند که هرچی میکشم از تو میکشم با اجازه کی بردیش هواخوری؟ هواخوری و با لحن مسخره ای گفت -خوب کاری کرده ازت بدم میاد کثافت دوباره اومد طرفم که سریع دستمو جلوم گرفتم علی سریع رفت جلوش و گرفت -چه گهی خوردی؟هاااااااااااااااان؟ چیزی نگفتم و سرمو تو بغل نوشین قایم کردم و زار زدم -علی به رنت بگو حرمتشو نگه داره به مولا میزنم حالش و میگیرم نوشین-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟ که با داد علی ساکت شد -نوشیییییییییییین

نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشکونمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه -توکه مارو کشتی دختر الان 5 روزه بیهوشی با تعجب بهش نگاه کردم تازه داشت یادم میومد چی شده کامران.....کمربند.....ضربش به سرم...بچه....جیغ نوشین سرمو تو دستم گرفتم و ناله میکردم نوشین با ترس اومد طرفم -بهار بهارجونم چی شدی؟ نوشین سریع رفت بیرون و با پرستار اومد تو زدم زیر گریه حتما بچم مرده بود کم کم چشام بسته شد وقتی بیدار شدم نوشین دستمو تو دستش گرفته بودو سرشو و روش گذاشته بود بی جون گفتم -نوشین سریع سرشو بلند کرد و گفت -جونم؟خوبی/چیزی مییخوای؟ با بغض گفتم -بچم لبخندی زدو گفت -غصه نخور عزیزم خدا خیلی دوست داشته که هم خودت سالمی هم بچت در باز شدو علی سرشو از لای در کرد داخل با دیدن چشای بازم لبخندی زد و اومد تو جواب لبخندش و دادم ولی با دیدن پشت سریش سریع اخم کردم و برگشتم طرف نوشین با سردی تموم گفتم -بهش بگو بره بیرون -ولی بهار... جیغ زدم -بهش بگو بره بیرون حام ازش بهم میخوره بعدم زدم زیر گریه دستمو گذاشتم رو صورتم کذاشتم و گریه کردم و زیر لب میگفتم -برو بیرون ...ازت بدم میاد ....تورو خدا برو بیرون نوشین با نگرانی دستمو گرفت و گفت -اروم باش اروم باش بهار بعدم رو به کامران با عصبانیت گفت -نمیشنوی؟گمشو بیرون تا حالش بدتر نشده -بهار اروم باش عزیز دلم حالت تهوع بهم دست داد سریع بلند شدم و رو همون تخت خون بالا اوردم نوشین-علی سریع برو بگو پرستاره بیاد بعدم اومد طرفم و کمرم و مالش میداد همینطوری خون از دهنم میومد پایین پرستاره اومد داخل و با نگرانی گفت -چرا خون بالا میاری؟ سریع رفت بیرون و با دکتر اومد دکتر با ارامش اومد طرفم و گفت -دخترم تاحالا خون بالا اوردی تو حاملگیت؟ با ترس سرمو تکون دادم با کمک پرستارو نوشین از رو تخت بلندشدم تا تخت و تمیز کنم علی هم کمکمون میکرد دلم نمیخواست کامران و ببینم

عد تمیز کردن تخت نشستم روش نوشین کمک کرد دور دهنمو پاک کنم دراز کشیدم و چشم دوختم به دهن دکتر
دکتر-ببین خانوم اسندفه خدایی شد که نجات پیدا کردی ولی این ضربه خیلی سخت بوده و بچه خیلی حساس شده شما باید بری سونو تا ببینی دکتر مخصوصت چی میگه ولی به نظر من کوچیکترین ضربه باعث مرگ بچت میشه الانم بهت توصیه میکنم بری پزشک قانونی واسه خودت نامه یگیری شاید بد بدردت بخوره
علی با حرص رو به دکتر گفت
-اقای دکتر خیلی ممنون از پیشنهادتون ما خودمون بهتر میفهمیم چی کار کنیم
دکتر-به هرحال میتونید رو کمک من حساب کنید بیمارتونم تا شب مرخصن
قطره اشکی که از گوشه چشم میومد پایین سریع با دستم پاک کردم
معلوم بود علی دوست صمیمش بود بایدم اینجوری از رفیقش طرفداری کنه کی به فکر منه که الان از یه یتیمم یتیم ترم
دلم به حال خودم میسوخت
شب که شد نوشین کمک کرد لباسای بیمارستان و در بیارم و لباس قبلیم و بپوشم
اروم اروم از اتاق اودم بیرون با کمک نوشین که زیر بازوم و گرفته بود
کامران و علی رو صندلیای تو راهرو نشسته بودن
کامران سرش و تکیه داده بود به دیوارو پاهاشم دراز کرده بود و رو هم انداخته بود علیم داشت باهاش حرف میزدم ولی اصلا بهش توجه نمیکرد چون به یه گوشه خیره شده بود
نوشین علی و صدا کرد متوجه ما شدن و از جاشون بلند شدن
من و نوشین جلو میرفتیم و اونام پشت سرمون
از بیمارستان که اومدیم بیرون ماشین و خیلی دور پارک کرده بودن
تمام بدنم درد میکرد به نفس نفس افتاده بودم
دسته نوشین و گرفتم
-خسته شدم
کمکم کرد رو جدول بشینم
علی و کامرانم روبه روم واستادن
نوشین-خوبی؟
سرمو تکون دادم
علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر
کامران رفت
نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن
بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت
سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم
اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم
نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید
نوشین-دختر تو داری من و با این ویارات از حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم
علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه
-نه بابا
-به جون تو
به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم
که نوشین سریع کمکم کرد
کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم
علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره
من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد
گوشیش زنگ خورد
-جانم؟
-شما؟
-
-به جا نمیارم
-
-اشتباه گرفتین خانوم
-
-خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین
بعدم گوشی و قطع کرد
علی با ماشین اومد جلومون
کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین
درو بست و رفت جلو نشست
علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه
کامران-دارم میمیرم از بی خوابی
-اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی
نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد
هیچچی نگفتم
کامران دستشو گذاشت رو چشاشو سرش و تکیه داد به پشتی صندلی
لباساش همونایی بود که اونروز شوم تنش کرده بود
پیرهن مردونه سورمه ایش با کروات نازک نقره ایش ب شلوار مردونه سورمه ای
سریع نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم
به مردمی ک در حال رفت و امد بودن
مردی که داشتن میخندیدن
هنوز راهی نرفته بودیم که با ایست پلیس واستادیم
علی زد کنار و پلیسه اومد طرفمون
-خانوما چه نسبتی باهاتون دارن؟
کامران-زنمونن مشکلیه؟
پلیسه که از گستاخی کامران خوشش نیومده بود گفت
-بیا پایین تا بگم مشکلش چیه
کامران دستش رفت به دستگیرو با عصبانیت پیاده شد
علیم ازون طرف پیاده شد
دست نوشین و فشار دادم
-میترسم دعوا کنن
نوشینم که معلوم بود ترسیده همونطور که به بیرون سرک میکشید
گفت
-نترس مگه ندیدی دکتر گفت استرس واست خوب نیست
صدای بحث کامران و علی و پلیسا بالا گرفته بود یارو اومد به کامران دست بند بزنه که از ماشین پیاده شدم
به نوشین که داشت با وحشت صدام میکرد توجهی نکردم و رفتم طرفشون که مردمم دورشون جمع شدم
کامران خیلی عصبی بود و داشت داد میزد
از پشت رفتم طرفش و بازشو گرفتم
برگشت طرفم و با دیدن من معلوم بود که جا خورده ولی سریع برگشت طرف ماموره
ماموره اومد طرف کامران تا بهش دست بند بزنه که اومد جلوی کامران واستادم
-چیه اقا به چه جرمی میخوای بهش دست بند بزنی؟
-بیا اینور خواهر این اقا باید بره زندان تا ادم بشه
با چشای سردو لحن سردی بهش گفتم
-اوه برادرررر بعد باید به چه جرمی بره زندان تا ادم بشه؟
برادر و بایه لحن مسخره ای گفتم
پلیس زن اومد طرفم و گفت
-تو خودت پات گیره واستادی اینجا واسه من بلبل زبونی میکنی؟
با یه لحن تحقیر امیز بهش نگاه کردمو گفتم
-اوه خواهر ببخشید به چه جرمی پام گیره
-به این جرم که بادوتا پسره نامحرم اومدی بیرون زبونتم دراز
-ببخشید بعد اونوقت میشه بفرمایین از کجا فهمیدین نامحرمن؟
همه ساکت شده بودن به بحث من با اون زنه گوش میدادن
کامران بازومو گرفت و گفت
-بهار برو تو ماشین حالت خوب نیست
دستمو از تو دستش در اوردم و با لحن خونسردی گفتم
-نه واستا ببینم این خانوم از کجا فهمیده
زنه با لحن عصبی روبه من گفت
-زبونت خیلی درازه میدم کوتاهش کنن
-از مادر زاییده نشده
نوشینم اومده بود کنار ما واستاده بود
زنه-هه این کلکا دیگه قدیمی شده
بعدم برگشت طرف پلیس مرده و گفت
-بیسیم کن مرکز بگو نیرو بیارن
خنده عصبی کردم وگفتم
-مگه با ادم کش طرفی؟یعنی اینقده ماها قیافمون به قاتلا میخوره
برگشتم طرف کامران و گفتم
شناسنامت دستته؟
-اره
رفتم طرف ماشین و شناسنامم و ازتو کیفم دراوردم و دادم دست کامران
اونم همراه با شناسنامه خودش گرفت طرف پلیس مرده
اون یاروم بعد اینکه حسابی خیط شده بود به جای اینکه معذرت خواهی کنه با تلبکاری برگشت طرفمون وگفت -ازون موقع شناسنامه داشتین و رو نمیکردین بعدم رو کرد طرف کامران و اشاره کرد و به من و گفت -خانومتون باید به دلیل بی احترامی به مامور قانون با ما بیان کامران که دیگه حسابی کفری شده بود رو به پلیسه گفت -ببین عمو ضایع شدی سوت بزن ببین عمو شما ضایع شدی سوت بزن بعدم شناسنامه هارو از دستش کشید بیرون و بدون توجه به اونا دستمو گرفت و دنبال خودش کشید لحظه اخر برگشتم طرف پلیس زنه که داشت حرص میخورد و یه پوزخند تحویلش دادم
صدای دست و سوت از پشت سرمون بلند شد
نوشین و علیم پشت سرمون اومدن سریع دستمو از دستای کامران کشیدم بیرون که با تعجب بهم نگاه کرد یه نیشخند تحویلش دادم
فکر کردی اق داشتی میکشتیم حالا فکر کردی به همین راحتی میبخشمت

تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم


یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم
-با نوشین میرم بیرون
-بااجازه کی؟
-خودم
-حق نداری با نوشین جایی بری فهمیدی؟
برگشتم و با چشای یخم زل زدم تو چشاش
-نه
ازون حالاتم خیلی تعجب کردو سریع خودشو جمع کرد
-گفتم کجا؟
بی حوصله جواب دادم
-دارم میرم سونو،حالا اجازه هست؟
چشاش برق زدو گفت
-منم میام واستا اماده شم
سریع براق شدم و گفتم
-لازم نکرده من رفتم
بعدم سریع زدم از خونه بیرون
که داد زد
-بهار گفتم واستا منم میام به قران اگه پاتو ازین خونه بدون من بذاری بیرون
حوصله دردسر نداشتم
به نوشین گفتم بیاد تو
خودمم رفتم تو الاچیق نشستم که نوشین گفت
-چیه چرا نمیای بیرون؟
-واستا کامرانم میاد
با تعجب گفت
-کامران؟اون واسه چی میاد؟
قبل اینکه من جوابشو بدم صدای کامران از پشت سرش بلند شد
-واسه اینکه بابای بچم ،به شما ربطی داره؟
نوشین با نفرت نگاش کرد و رو به من گفت
-پس من میرم بهار بای
اومد که بره دستشو گرفتم و بی حوصله گفتم
-لوس نشو منم بدون تو نمیرم
بعدم یه پوزخند به کامران زدم که داشت با حرص نگام میکرد
سریع نگامو ازش گرفتم فقط دیدم اونم باهام ست کرده بود
از جام بلند شدم و راه افتادم سمت در
با ماشین کامران رفتیم
جلوی مطب جایی نبود واسه همین کامران مارو پیاده کردو خودش رفت جای پارک پیدا کنه
دقیق سر وقت اومده بودیم
منشی سریع فرستادمون داخل
مانتوم و در اوردم و بلوزم و به گفته دکتر زدم بالا
یه مایع زله ای روی شکمم زد
در زدن و منشی اومدتو روبه دکتر گفت
-خانوم دکتر همسر این خانوم میخوان بیان تو اجازه بدم
-اره بکو بیاد
کامران اومد تو بالای سرم واستاد
ازتماس دستگاه با شکمم خندم میگرفت من و نوشین با لبخند مانیتور رو نگاه میکردیم
کامرانم با لبخندی که گوشه لبش بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به مانیتور
ایششششششششششپپررو


عد سفارشاتی که دکتر کرد راه افتادیم طرف ماشین
بازم گیر ترافیکای تهران افتاده بودیم،نگام به دختری افتاد که داشت گل میفروخت حدودا 10 ساله میزد
همینطوری داشتم نگاش میکردم که با عجله اومد طرفم و زد به شیشه
شیشه رو دادم پایین و بهش لبخند زدم


با التماس گفت
-خانوم تورو خدا یه گل بخر ،اقا یه گل واسه خانومت بخر
کامران-چنده؟
-5تا 2500
کامران سرشو تکون دادو گفت
-5تا بده
بعدم رو کرد بهم و گفت
-از تو داشبورد کیف پولمو بده
با سردی تمام گفتم
-خودت بردار
بد نگام کردو خم شد روم و کیفش و برداشت
ارنجشو گذاشته بود رو رون پام نگاه به دستای مردونش کردم و سریع صورتمو برگردوندم
کامران یه 5 تومنی به دختره دادو گلا رو ازش گرفت
-اینا زیاده
-بقیش مال خودت
دختره باخوشحالی تشکر کردو رفت
دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم
کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد
بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه
بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت
میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم
کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن
کامران خودش رفت درو باز کن
فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت
-اینا اینجا چیکار میکنن
اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم
موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت
-کیمیا برو تو دیگه
وا اینا کی بودن
دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو
سریع به خودم اومدم و دوییدم بالا
یه پلیور خاکستری تنم کردم و موهامم با کش دم اسبی بستم و رفتم پایین
همشون در حال بگو بخند بودن که اروم سلام کردم
با سلام من ساکت شدن
دختره که الان میفهمیدم اسمش کیانایه با خوشحالی اومد طرفمو گفت
-سلام عزیزم من کیانام خواهر کامران
بعدم رو کرد به کامران و گفت
-وای کامران این عروسکو از کجا گیر اوردی
هه این چی میگفت خواهر کامران بود
ابروهام پرید بالا،با حالت سرد زل زدم تو چشاش و گفتم
-خوشبختم
از لحنم جا خورد ولی بروی خودش نیاورد و با لبخند گفت
-بیا عزیزم بیا بقیه رم بهت معرفی کنم
رفتم جلوی اون خانوم دومی خودشو معرفی کرد
-سلام عزیزم من لادنم،زن داداش کامران جان
بهش نگاه کردم
پوست سفیدو لبای کوچیک و چشای درشت مشکی
بد نبود نه میشد گفت زشته نه خوشگله
به اونم به سردی جواب دادم
رفتم جلوی اون دوتا اقا یکیشون خیلی شبیه کامران بود حدس زدم داداش کامران باشه
-به زن داداش گلم من کاوه ام داداش بزرگه کامران
بهش لبخند زدم تنها کسی که ازش خوشم اومد کاوه بود
بعد اون نوبت دامادشون بود
-سلام خانوم زیبا منم ناصرم شوهر کیانا جان
سرمو تکون دادم
ناصر دستشو گذاشت پشت پسر بچهه و گفت
-این پسر باباس اقا کیوان
به بچه لبخندی زدم و بهشون تعارف کردم بشینن
خودمم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی و اماده کنم
کامرانم پشت سرم اومد داخل
-نمیدونم کی اومدن!فکر کنم الان رسیدن تازه خودشون که میگفتن میخواستن غافلگیرم کنن
محلش ندادم خیلی بهش برخورد
اومد جلوم واستادو رامو سد کردو با لحن معترضی گفت
-چرا اینجوری باهاشون رفتار کردی؟
پوزخندی زدمو گفتم
-لیاقتشون همینقدر بود
دستش و اورد بالا و زد تو صورتم هیچی نگفتم و با نفرت نگاش کردم
خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت
-وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟
کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت
-لعنتی
کیانا اومد طرفمو گفت
-طوریت که نشد عزیزم
پوزخندی بهش زدم و گفتم
-عادت کردم
بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم
کامران از اشپزخونه رفت بیرون
کیانا اومد کنارم نشست و گفت
-تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟
با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم
-باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم
صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم
کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام
-دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون
از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت
-سریع ازش معذرت خواهی کن
-برو کنار
-زود باش
-نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد
بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم
-ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد
گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم
همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن


کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی شلخته اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام نوازش کرد -خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم رو میز داشتم به خودم فکر میکردم به این سرنوشت شومم با قرار گرفتن دستی رو شونم سرمو از رو میز برداشتم کیانا بود عجب سیریش بود این باز وقتی دید دارم نگاش میکنم -لبخندی زدو گفت -خوبی گلم؟ به رو به رو خیره شدمو به سردی گفتم -بله

اومد کنارم نشست و دستمو تو دستش گرفتم
-بهارجان میدونم خیلی سختی کشیدی!میدونم کامران دیوونگی محض کرد!میدونم همه چیزو میدونم
من از اولش از همه چیز خبر داشتم خیلی سعی داشتم از کارش منصرفش کنم حتی واسه اینکه به حرفم گوش نداد 2 هفته باهاش قهر بودم کامران دیوونگی محض کرد
-خوب که چی؟
-میخوام بگم لطفا دوسم داشته باشه به خدا اونجوری که فکر میکنی نیستم نه من نه داداش کاوه
کامرانم با اینکه ظاهرش خیلی خشنه ولی خیلی دلش پاکه و مهربونه
حالاکه این اتفاق افتاده زندگی و واسه خودت و کامران و این بچه سخت نکن ،میدونی که با این کارا قهر کردنا هیچی درست نمیشه کامرانم بیشتر باهات لج میکنه
از جام بلند شدم و گفتم
-خیلی ممنون از نصیحتاتون من خودم میفهمم باید چیکار کنم
از جاش بلند شدو گفت
-خیلی لجبازی ،خواهشا اخلاقت و عوض کن
برگشتم و بهش پوزخند زدم
اونم که از رفتارای من خیلی عاصی شده بود سری تکون دادو رفت بیرون
واسه خودم یه پرتقال برداشتم و پوشت کردم و خوردم
که کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد
بهش لبخندی زدم و گفتم
-چی میخوای عزیزم
اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت
-زن عمو شما نی نی دارین؟
بلندش کردم و رو پام نشوندمش
-اره عزیزم
-با ذوق برگشت طرفم و گفت
-راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟
خنده ای کردم و گفتم
-اره گلم حتما
-زن عمو؟
-جونم؟
-من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنم
دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم
-الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی
با ذوق گفت
-واقعا؟یعنی دوسم داری؟
-اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو دوست نداشه باشه؟
سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت
-نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟
-اره عزیزم بریم
دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد
-کیوان کجا میری مامان؟
-دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم
-نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه
به سردی گفتم
-من خوبم
بعدم با لبخند به کیوان گفتم
-بریم گلم
با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت
با صدای کامران واستادم
-بهار سالی بازه نرو
-بیا ببندش
-حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون
-اشکال نداره میریم
بی حوصله گفت
-بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی
رو به کیوان کردمو گفتم
-بریم اتاق من بازی کنیم
-راه بریم
رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت
همون موقع نوشین بهم زنگ زد
-جونم؟
-سلام خوبی؟
-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو
صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت
-چیه چی شده
-به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم
پوفففففففففففففففففففففف این دخترم کم داشت ها
علی-زهرمار بی مزه ترسیدم
نوشین جدی گفت
-جدی میگم الان خود بهار گفت داره با کیوان بازی میکنه
داشتم به دیوونگی نوشین میخندیدم
علی-برو گمشو منگل جان
-ااااا،علی خیلی بی ادبی
-خوب راست میگه دیگه
یه جیغی زد که گوشی از دستم افتاد
-بهاررررررررررررررررر
-زهارمار بچم افتاد
-خوب بگو کیوان کیه؟
-خواهرزاده کامران
-چییییییییییییییییییییییی؟
-ای زهرمار نوشین کرم کردی
-مگه اومدن؟کی اومدن؟واسه چی اومدن
-اه ببند یه لحظه ،اره امروز تا تو رفتی اینا رسیدن،نمیدونم من که اصلا با هیچکدومشون راحت نیستم
-خوب ببین من الان پامیشم با علی میام اونجا میخوام ببینم چجور ادمایین
-میگم تعارف نکن خودتو دعوت کن
-لوس بده میخوام تنها نباشی؟
-نه عزیزم بیا من خوشحال میشم
-اوکی الان راه میفتیم فعلا
-بابای
-زن عمو دوستت بود؟
-اره عزیزم
-خاله واسم قصه میگی؟
-اره گلم
به کنارم اشاره کرمو گفتم
-بیا اینجا بخواب پیش من تا واست قصه بگم

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-دوییدم
-چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین
نوشین و علی به همه معرفی شدن
دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم
نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟
-اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد
-اینا که خوب به نظر میان
-نمیدونم به دلم نمیشینه
-اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟
-چیه؟
-حدس بزن
-زدم تو سرش و گفتم
-بگو دیگه حوصله ندارم
از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم
نایلون و باز کردم



ه پررو



موضوعات مرتبط: رمان ازدواج اجباری,
[ سه شنبه 30 شهريور 1395 ] [ 15:31 ] [ 2000 ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]